در تسخیر لانه جاسوسی، در اطراف دانشگاه نگهبانی می دادم. حضورم در آمل ضروری تر از لبنان بود. مجروحیتم را به هیچ بهایی نمی فروشم.
سال ۶۲ و با توجه به آموزش های تخصصی که در این زمینه دیده بودم با آمادگی کامل و طی ماموریتی به لبنان رفتم. ماموریتم چهار ماه طول کشید و دوباره به سپاه آمل برگشتم.
توضیحاتی در رابطه با سردار: سن و سالی از او گذشته، کودک کارتون های سیاه و سفید دیروزی که قهرمانانش بچه یتیم ها بودند و پول های شان را داخل قلک های نارنجکی می ریختند و به جبهه می فرستادند.
خواب با چشمانش بیگانه است از بس که از تک سرفه های خشک و با صدای ناله بیدار شده است. همه چیز از بیرون رو به راه می باشد اما هر نفسش دردی است که می کشد و بر زبان نمی آورد.
حال سردار این روزها اصلا خوش نیست، روزی ۲۶ عدد قرص را که نخورد سر پا ایستادنش با خداست. بی قرار قراری است که با شهدا گذاشته و هر لحظه دیر رسیدنش را مصادف با مرگ می داند.
باید زبان ایما و اشاره ات خوب باشد تا وقتی پای درد دل سردار می نشینی کم نیاوری، حرفهایی از جنس مردانگی و عشق که هر کسی نمی تواند آن را بفهمد. طراح عملیات های پارتیزانی در لبنان، فرمانده خطوط مقدم جبهه ها، عنصر موثر حماسه ششم بهمن، مسئول اطلاعات عملیات جنگل، جانباز شیمیایی که همه اینها ما را بر آن داشت تا گفتگویی اختصاصی با حاج محمد رنجبر یکی از یادگاران هشت سال دفاع مقدس ترتیب دهد که شما همراهان گرامی را به مطالعه آن دعوت می کنیم.
سال ۱۳۳۴ میان خانواده ای مذهبی، سنتی، زحمتکش و متوسط روستایی، از دامن مادری پاکدامن و سر سفره پدری که لقمه حلال برای بچه هایش می آورد در روستای آغوذبن به دنیا آمدم. پسرعموی پدرم مرحوم صفایی روحانی بود و بنده حقیر هم از مکتب ایشان قرآن را شاگردی کردم. سال ۵۶ انجمن درس قرآن را در روستای «دیورس» تشکیل دادیم که به همین منظور استادی از شهر به کلاس درس ما می آمد و دروس قرآنی، رساله حضرت امام (ره) و احکام نماز را آموزش می داد. رساله امام(ره) را به صورت مخفیانه می خواندیم و از همانجا با ایشان و خصوصیات اخلاقی و روحیات انقلابی شان آشنا شدم.
آغاز مبارزه
سال ۵۷ همزمان با آغاز مبارزات انقلابی و در خفقان حکومت با توجه به سن کم، حضور در تظاهرات و مرگ بر شاه گفتن ها شروع شد. ۲۳ سالم بود که وارد سپاه شدم، سال ۵۷ مسولین و گروهبان های پاسگاه ژاندارمری بین روستای آغوذبن و دیورس که همه طاغوتی و از عوامل دست نشانده شاه بودند فرار می کنند. برای محافظت از پاسگاه و تجهیزات به جای مانده، از همانجا اسلحه ها را به دست گرفتیم تا اینکه پس از استقرار نظام اسلامی و تغییر سیستم ها و ورود به سپاه، فعالیت های فرهنگی که همانا دفاع از ناموس، شرکت در تمامی برنامه های هیات های اسلامی را در دستور کار خود قرار دادیم و داخل سپاه به فرماندهی مهندس نظرپور و با ۲۰ نفر از بچه های حزب اللهی کار خود را شروع کردیم.
در تسخیر لانه جاسوسی، در اطراف دانشگاه نگهبانی می دادم
سال ۵۹ همزمان با ترور شهیدان مفتح و مطهری، برای تکمیل آموزش های مقدماتی به پادگان امام حسین(ع) تهران رفتیم. هنگام تسخیر لانه جاسوسی آمریکا توسط دانشجویان پیرو خط امام و شکست خفت بار آمریکایی ها در طبس، ما برای حفظ دانشگاه شب را در اطراف آن نگهبانی می دادیم.
کمونیست های فریب خورده
اتحادیه کمونیست ها با برنامه ریزی از قبل تعیین شده به همراه تعدادی افراد فریب خورده و سر سپرده، وارد جنگل های آمل شدند و با تظاهرات قبل از انقلاب گروهک منافقین، ابتدا با سنگ زنی تبدیل به تیر اندازی شد و اسلحه به دست گرفتن و تعدادی از بهترین بچه های خوب حزب ا… شهر را شهید کردن مثل شهید طاهری جهادگر آملی و شهید مشرفی از گروه حزب ا… از افتخارات ننگین پرونده سیاسی آنها می باشد.
منطقه خی پوست قائمشهر
کمونیست ها بعد از شکست های پیاپی در کردستان و تهران به امل آمدند و گروه اشرف دهقان از بچه های بابل، معروف به حرمتی پور باز به دو شاخه تقسیم شدند که یکی به سمت کردستان و دیگری در منطقه «خی پوست قائمشهر» قادی کلا مستقر و در مسیر آمل و نور تردد داشتند. در مسیر جاده هراز با آنها درگیر و در پارک جنگلی ارتباط شان را قطع کردیم و یک پیکان«اس تی شن» هم از اینها به غنیمت گرفتیم که برای رساندن غذا و امکانات بود و بعد از آن اشرف دهقان با گروهش به بابل رفتند و سپس به قائمشهر که در آنجا با هم درگیر و کشته شدند.
شهرک کمونیستی
ورود اتحادیه کمونیست ها به آمل شهریور سال ۶۰ بود. به این صورت که یک کمپرسی سلاح را درون لوله پیلکای فاضلاب ده الی دوازده متری جاسازی و روی آن را قیرکاری کردند و چسب زدند و داخل کامیون ریختند و پشت روستای رزکه داخل جنگل و نزدیک محل ارتباطی شان، سلاح ها را دفن کردند. از طریق جاده امامزاده عبدا… به سنگ درکا در مسیر رودخانه آلش رود، امکاناتشان را به داخل رودخانه و با اسب و قاطر به بالا بردند و حدود ۱۸۰ نفر نیرو را نیز وارد جنگل کردند که در سه منطقه جمع شدند و در واقع شهرکی با تمام امکانات موتور برق، اسب، قاطر، غذا، اسلحه و مکانی به عنوان کمپ آموزشی و پشتیبانی فرمانداری داشتند.
حضورم در آمل ضروری تر از لبنان بود
به جهت اینکه بچه منطقه بودیم و آشنا به جنگل که با تاکید آیت ا… جوادی آملی به فرمانده سپاه مبنی بر اینکه از رنجبر و تجربه او استفاده کنید به عنوان فرمانده اطلاعات عملیات با سه نفر دیگر به نام شهید ملک شاهدخت که«سه روز با من همراه و بعد به مناطق جنگی اعزام شد و آنقدر در جبهه ماند تا دو روز مانده به واقعه ششم بهمن به آمل آمد و جاده نور در درگیری سپاه با کمونیست ها به شهادت رسید» نوریان و حسین کرد معروف به رسول مقدم، قبل از اینکه آنها بخواهند تحرکی انجام بدهند کار را شروع کردیم.
به عنوان شکارچی جهت شناسایی به جنگل رفتیم
ماموریت به این شکل بود که تا منطقه ای برویم و نامحسوس جنگلی ها را زیر نظر بگیریم. روز اول ساعت پنج صبح به عنوان شکارچی با کوله پشتی و اسلحه برای شناسایی منطقه به راه افتادیم. ناهار را جایی خوردیم و برگشت در ایست بازرسی در مسیر رودخانه آلش رود که یک جاده اش به طرف سنگ درکا و جاده دیگرش به طرف عالیه سلطان می رفت، حرکت کردیم. جنگلی ها نمی توانستند تا مسیر سنگ درکا بیایند بلکه می توانستند امکانات شان را تا رودخانه بیاورند و از آنجا به پشت روستای عالیه سلطان ببرند که منطقه ای به نام منگل با موقعیت استراتژیکی و به عنوان مخفیگاه از آن استفاده می کردند که ماشینی به آنجا نمی رفت.
جنگلی ها تازه آمده بودند و دستور تیراندازی و دستگیری نداشتند
در مسیر رودخانه آلش رود با نگهبانان و دیده بان شان برخورد کردیم. پرسیدند کجا بودید که گفتیم با اسلحه رفته بودیم شکار. ابتدا فکر کردیم اینها بچه های خودمان هستند بعد متوجه شدیم که نیستند و همان جنگلی هایی هستند که در موردشان حرف می زدند، یکی از آنها خیلی شبیه بچه های سپاهی ما بود، می خواستم صدا بزنم آقای فردوسی که وقتی جلوتر رفتم دیدم نیست بنابر این حواسم را جمع کردم. چون به عنوان شکارچی رفته بودیم اینها کار به گالش نداشتند و از آنجا که تازه هم آمده بودند دستور دستگیری و تیراندازی را نداشتند. دوباره پرسیدند داخل کوله پشتی چه دارید که گفتیم باقیمانده غذایی که خوردیم و کتری و استکان و مقداری خرمای خشک که گفتند خرما را به ما بدهید تا بخوریم. چند سوال دیگر هم از ما پرسیدند و خیال شان راحت شد که ما شکارچی هستیم که گفتند بروید.
یکی از محلی ها را به عنوان مخبرمان انتخاب کردیم
بعد از خداحافظی با جنگلی ها به سپاه رفتیم و گزارش کارمان را دادیم. آن سه نفری که همراه من بودند همان روز اول بریدند و رفتند. ما کارمان را با بچه های جهاد، جنگلداری، سپاه و افراد محلی که خودمان می شناختیم شروع کردیم. یکی از مرتع داران منطقه که زمستانها گوسفندشان را در آن منطقه نگه می داشت به عنوان مخبر انتخاب کردیم.
ریش مان را زدیم و سبیل گذاشتیم تا به ما شک نکنند
روز بعد من و بچه های همراه، ریش مان را زدیم و سبیل گذاشتیم و مثل چاربیدار با دو اسب سفید پدر و برادر خانمم برای شناسایی به جنگل رفتیم که در همان جای قبلی دوباره با هم برخورد کردیم. آنها با اسب و قاطر در حال انتقال امکانات به داخل جنگل بودند که در مسیر به هم برخورد کردیم.
در رفت و آمد نامحسوس مان، کاملا جای شان را یاد گرفتیم
پشت اسب مان را کاه«کمل» بار زدیم تاکسی به ما شک نزند و هم حیوان زبان بسته هر وقت گرسنه اش شد از آن بخورد. ما برای جمع آوری هیزم به داخل جنگل رفتیم. کاه را جلوی اسب گذاشتیم و رفتیم و این رفت و آمد نامحسوس ما ادامه داشت تا ۱۲ آبان که در این مدت کاملا جای شان را یاد گرفتیم و در واقع کار شناسایی ما تمام شد. آنها هم در این مدت سه ماهه بیکار ننشستند و به کارهای آموزشی پرداختند. بعد خبردار شدیم که با یک تیم ۱۲ نفره، با لباس شخصی و با اسلحه به داخل شهر آمدند و نیروی پیش روی شان را به این سمت فرستادند. یک هفته قبل از ۱۸ آبان شروع کردند به دزدیدن مینی بوس، کامیون، کمپرسی و فوردگاز و به بالا می بردند تا نیروهای شان را سوار کنند و شب به آمل بیاورند.
راننده ها را دستگیر و چشم بسته داخل جنگل نگه داشتند
برادران غفاری به نیسان قرمز مشکوک شدند
بعد از ظهر ۱۸ آبان فردی از روستای «مخ ران» در حاشیه جنگل به نام «کاظم غفاری» با برادران خود رفته بودند تا برگ درخت انجیر را برای گوسفندان خود بچیند که صحنه ای را می بیند. نیسان قرمز رنگی که پلاکش مشخص نبود از جلوی شان حرکت کرد. یکی راننده و همراه دستش اسلحه کلت بود و پشت ماشین هم دو تا گونی سیب زمینی. به خیال اینکه الان سیب زمینی را می برند تحویل می دهند و بر می گردند آمد به سپاه اطلاع بدهد که موفق نشد و تو راه من را می بیند و داستان را تعریف می کند. من هم چند تا از بچه های کمیته و سپاه را جمع کردم. باید دو محور را می بستیم، جاده محمدآباد که از خود روستا عبور می کرد و به داخل جنگل می رفت و یکی هم مسیری که در امامزاده عبدا… به طرف شهرک فاز دو به طرف اسکومحله می رفت. ما این دو جاده را با نیروهایی که داشتیم بستیم، ابتدا در محمدآباد نرسیده به روستای رزکه مستقر شدیم که وقتی نیسان قرمز می آید جلویش را بگیریم. تعداد دیگری از نیروها را در مسیر جاده شهید کارگر که از مسیر امامزاده عبدا… به داخل جنگل می رود گماردیم.
یک گروه پیشرو اطلاعات مسئولیتش این بود که مسیر را چک کند تا موانعی پیش نیاید و ماشین ها را حرکت بدهد و بیاید تا سر جاده امامزاده عبدا…. گروه دیگر هم در جاده هراز بین روستای محمدآباد و رزکه جاده آمل، تهران را بستند تا ساعت شش غروب به دلیل اینکه، نیروهای کمکی پاسدار و بسیجی از تهران نیاید. گروه پیشرو آمد و به دو تا از بچه ها گفتیم زیر پل بمانید. در این زمان با گروه پیشرو برخورد می کند و شهید کارگر به آنها شلیک می کند و مسئول تیم را می زند که کشته می شود و چند نفر هم زخمی می شوند. آنها هم تیراندازی کردند که آقای فلاح زخمی و کارگر هم شهید می شود
کمونیست ها فکر می کردند بچه های سپاه اطلاع ندارند
کمونیست ها به فرماندهان خود خبر می دهند که شما می گفتید سپاهی ها اطلاع ندارند آنها که از همه چیز باخبرند و راه را بر ما بستند. من به اتفاق چند تن از بچه ها رفتیم و جاده هراز را باز کردیم. بلافاصله فرمانده شان با بی سیم با آنها تماس گرفت و گفت جاده را ول کنید و بیایید، چون عملیات لو رفت. ۲۲ آبان به اتفاق بچه های سپاه، ژاندارمری عملیات کردیم و مقرشان را زدیم ولی طرح مان موفقیت آمیز نبود و در پی آن چند شهید و زخمی دادیم که بعد از این عملیات در جنگل پراکنده شدند، تعدادی ترسیدند و به شهرهای خود رفتند. سپاه هم در حاشیه جنگل با نیرو حدود ۳۰ تا ۳۵ نفر پایگاه خود را مستقر و مشغول به کار شد. جلوتر از ایست بازرسی ارتفاعی به نام لشگر ۳۰ مستقر است، بعد از پراکندگی یک گروه ۱۲ نفره را آوردند در پست دیده بانی که بسیار حساب شده کار کردند و دیگر داخل رودخانه نبردند. ما هم که از این موضوع با خبر بودیم برنامه ریزی کردیم و همراه هشت نفر از بچه های زبده سپاه، این ارتفاع را با زدن مسئول تیم شان به نام اکبر اصفهانی و دو نفر زخمی به آنجا رفتیم.
کارشان به جایی رسید که مار، اسب و سگ را می کشتند و می خوردند
با استقرار نیروهای گشت زنی در حاشیه جنگل روستای«هسکا» راههای ارتباطی را بستیم و عرصه را برای گرفتن تدارکات تنگ کردیم تا نتوانند به داخل روستا بیایند که کار به جایی رسید که حیوانات جنگل از قبیل خوک، جوجه تیغی، اسب و سگ را می کشتند و به عنوان غذا می خوردند که در همین حین یک قاطر آنها را هم به غنیمت گرفتیم و به بچه های جهاد دادیم.
ماموریت برای لبنان
سال ۶۲ و با توجه به آموزش های تخصصی که در این زمینه دیده بودم با آمادگی کامل و طی ماموریتی به لبنان رفتم. ماموریتم چهار ماه طول کشید و دوباره به سپاه آمل برگشتم.
تخریبچی
همزمان با عملیات بیت المقدس و پس از آزادسازی خرمشهر به عنوان تخریبچی«خنثی کننده مین» در منطقه شوش دانیال با یک گردان(۱۵۰ نفره) برای خنثی سازی ۵۰ میدان به منطقه جنگی رفتیم. هر میدانی به وسعت پنج هکتار زمین، پر بود از مین های خنثی نشده که هر لحظه جان اهالی و در یک کلمه تمامی رهگذران را تهدید می کرد.
می بایست گردان پیاده را در آبراه هدایت و به خشکی می رساندم
دوره مقدماتی را در تهران، دوره تخصصی را در چالوس و زیر نظر استاد با تجربه به نام علی هوشیاری که از مبارزین به نام و شناخته شده (اهل شهرستان رشت) که در کشورهای افغانستان و … نیز فعالیت داشت، آموزش دیدم که پس از پایان این دوره با شروع عملیات بدر از مازندران به اتفاق تعدادی از بچه های آملی از جمله سردار «نام نژاد» به لشگر پنج نصر اعزامی از مشهد مقدس رفتم که فرماندهیش به عهده سردار قالیباف(شهردار فعلی تهران) بود. با سمت فرمانده گردان آبی خاکی با ۹۰ قایق تیزرو در منطقه هورالعظیم شروع به کار کردیم. لازم به یادآوری است در «سد خاکی دز» آموزش آبی خاکی«غواصی» را به مدت دو ماه و نیم دیدم که این آموزش ها شامل هدایت قایق در آب، شنا در آب تند و تیز می شد و ما هم کاملا روی آب مسلط بودیم. به عنوان فرمانده گردان می بایست بسیجی ها و سپاهیان پیاده «گردان های پیاده» را داخل هورالعظیم در آبراه ها هدایت و به خشکی می رساندیم که در همان عملیات از ناحیه کتف مجروح شدم.
ماموریت ما در کردستان تمام شد
از میان بچه های یگان، حدود ۱۰۰ نفر را انتخاب و به کردستان اعزام کردیم. برای این کار ابتدا از کرمانشاه به ارومیه، سپس به شهر اشنویه و از آنجا به مرز ایران و عراق و ترکیه در منطقه کرد نشین مدتی به عنوان خط نگهدار مشغول به کار بودیم که در تک دشمن و بعد از عملیات دوباره به اشنویه و سردشت و پیرانشهر و منطقه حاج عمران تحت پوشش قرارگاه حمزه سیدالشهدا رفتیم تا اینکه ماموریت ما در کردستان تمام و دوباره به مازندران برگشتیم.
روزانه ۲۶ عدد قرص می خورم
دردهایی ناشناخته در ناحیه قفسه سینه همراه با لرزش دست و پا، خیلی زود به سراغم آمد اما سال ۷۹ بیماریم اوت کرد و سال ۸۱ با مراجعه به دکتر بیخرتی در بابل تشخیص داد بیماری ام پارکینسون است و برای آن دارو تجویز کرد که بیشتر داروهایش خارجی است و برای کنترل آن، روزانه ۲۶ عدد قرص مصرف می کنم که در این راستا به عارضه های قلبی دیابت و … نیز مبتلا شدم.
نمی دانستیم بمباران شیمیایی زدند
زمانی که منطقه زیر بمباران شیمیایی دشمن قرار می گرفت کسی نمی دانست که این ماده بی هیچ نشانه ای با بوی سیب، سیر و سبزی همان گاز شیمیایی خطرناکی است که با استنشاق آن، تماما مواد سمی را وارد بدنش می کند و عمق فاجعه زمانی بود که حتی ماسک یا فرهنگ استفاده از آن هم وجود نداشت. بچه ها هم به صورت ابتکاری دستمال را خیس و جلوی بینی و دهان شان قرار می دادند که من هم احتمالا در منطقه سردشت شیمیایی شدم.
نمی دانم کجا شیمیایی شدم
زمان دقیق مجروحیتم اصلا مشخص نیست، این از دو حالت خارج نبود. منطقه سردشت با توجه به بمباران های شیمیایی و از توپ های رژیم بعث صدام شلیک می شد، آلوده به انواع گازهای شیمیایی بود که در ابتدا به صورت دود تمام منطقه را پر می کرد و بدون هیچ نشانه ای، بوی سیر، سیب و سبزی را می شد از آن استنشاق کرد. گزینه دوم اینکه احتمالا زمانی که به عنوان مسئول محور و خط نگهدار در قرارگاه منطقه سردشت تردد داشتیم و یا در حال بازدید از منطقه تازه آزاد شده مهران بودیم در اثر استنشاق گازهای سمی، شیمیایی شدم.
وقتی حالم بد می شود
سرفه زیاد می کنم، ۲۰ درصد ریه ام آلوده است در بعضی موارد نفسم تنگ و در بعضی موارد به حالت عادی بر می گردد. لرزش عجیبی در بدنم ایجاد می شود، عضلات بدنم سفت و حرکتم بسیار کند می شود و همین عوامل باعث شد که قند خونم بالا برود و قلبم نیز مشکل پیدا کند و حتی دو بار فنر بزنم و قلبم را بالن کنند.
دشمن می خواست جبهه ایران را خالی کند
سال ۶۲ همزمان با حمله اسرائیل به لبنان و شهرهای صور و صیدا و تجاوز به شیعه نشین های منطقه، نیاز شد بچه های ایرانی وارد کار شوند، به همین منظور دشمن تصمیم گرفت جبهه دیگری را باز کند و نیروهای رزمی ایران را به طرف لبنان و فلسطین بکشاند، بنابر این مسئولین نظام تصمیم به اعزام نیرو به لبنان همزمان با جنگ با صدام را نیز در لبنان به وجود بیاورند. خواسته دشمن این بود که بعد از رفتن بنی صدر و زمانی که رزمندگان اسلام خود را پیدا کرده بودند و پشت سر هم عملیاتهای استراتژیکی را با موفقیت انجام می دادند جبهه ایران را خالی و در درگیری لبنان با شکست روبرو شوند. در این زمان همه شعار می دادند قدس را آزاد کنیم.
امام فرمود: راه قدس از طریق کربلا می گذرد
امام در پیامی به رزمندگان و ملت غیور ایران فرمود: راه قدس از طریق کربلا می گذرد مواظب باشید و بی جهت به لبنان نیرو نفرستید. لشگر محمد رسول ا… یک تیپ و یک تیپ هم به نام ذوالفقار را ارتش فرستاد که طی آن شهید حاج احمد متوسلیان با همرزمانش اسیر شدند. در همین راستا امام دید که دشمن با این ترفندش دارد پشت ما را در جبهه ها خالی می کند، دستور به بازگشت نیروها به ایران داد و فرمود ببینید مردم و بچه ها در آنجا به چه چیزی نیاز دارند و جنگ را به همان سمت پیش ببرید و در واقع جنگ چریکی را در پیش بگیرید.
مجروحیتم را به هیچ بهایی نمی فروشم
برای رضای خدا و پاسداری از خاک و ناموس وطنم به جبهه رفتم و بنا به وظیفه شرعی خود کاری انجام دادم. لیاقت شهادت را نداشتم و مجروح شدم و این مجروحیت را به هیچ بهایی نمی فروشم.
مسئولین به مردم بدهکارند
شما که به عنوان مسئول دارید برای این نظام کار می کنید مراقب رفتارتان باشید که خدای ناکرده پای تان نلغزد. بیایید للهی کار کنید، منت روی کسی نگذارید، خودتان را نگیرید مردم را از خودتان بدانید و سرگردان این اداره و آن اداره نکنید.
ما اگر کج یا راست رفتیم، تمام شد. چه کار برای ما انجام بدهید یا ندهید فرقی به حال ما نمی کند چون نه خواسته داریم نه نیازی به شما ما با خدا معامله کردیم.
امروز داریم چوب بی تدبیری بعضی از مسئولین را می خوریم
جوانان عزیز همان سرمایه های ارزشی جامعه هستند که استکبار جهانی و ایادی شرق و غرب در غالب شبیخون فرهنگی سعی در تخریب باورهای دینی مذهبی شان دارد که این کار را برای دلسوزان نظام سخت می کند چرا که به طرق مختلف و با برنامه ریزی های مدون باید به جوانان نشان دهند که به پای این انقلاب چه خونهایی ریخته شده تا آنها آگاهانه نه با ترویج غلط فرهنگ های مبتذل تحت تاثیر محیط در پذیرش فرهنگ و اصالت خود گردند که یادمان نمی رود روزی را که امام نسبت به شبیخون فرهنگی دشمن تا بن دندان مسلح هشدار داد و کسی باور نکرد و امروز ما داریم چوبش را می خوریم. جوانان گوش به فرامین رهبری باشند و ببینند امام شان چه می گوید.
از شهدا گله دارم
شهدا کنار ما هستند و در نزد خدای خودشان و در محضر اولیا و اوصیا روزی می خورند و ماییم که به خاطر بار گناهمان آنها را نمی بینیم. بیشتر وقتها تو عالم خودم از آنها گله می کنم و می گویم بی معرفتید که مرا جا گذاشتید و با خودتان نبردید. رهای مان کردید دلیلش را بگویید گناه مان چه بوده است.
شهدایی که خودشان می دانستند شهید می شوند
شهید حشمت طاهری در والفجر ۸ و در جنگ تن به تن پس از مجروح شدن از خط به بیمارستانی در اصفهان انتقال داده شد و بعد از هشت عمل جراحی سنگین روی بدنش، با کیسه ادراری که همیشه تو دستش بود مرخص و مجددا به تهران فرستاده شد تا اینکه آنجا نیز پس از یک سری کارهای پزشکی ترخیص و به آمل بر گشت. برای فکش که در عملیات بر اثر اصابت موج دچار مشکل شده بود و حرکت نداشت، به فیزیوتراپی می رفت. سال«۶۴» به اتفاق تعدادی از بچه ها از منطقه اشنویه به مرخصی آمدم. دو روز مانده به رفتنم یک روز صبح برای دیدن دوستانم به سپاه رفتم. ساعت یازده موقع برگشتم دم در سپاه حشمت را با قد خمیده و کیسه ادرار در دست دیدم، پرسیدم چرا با این وضع پیاده ای که گفت امروز برایم ماشین نفرستادند مجبورم خودم بروم. کمی صحبت کردیم و شهید هم گفت که می خواهد به بیمارستان شریعتی تهران برود تا کیسه ادرارش را بردارند. از هم خدحافظی کردیم و هنوز چند قدم دور نشده بودیم که صدای ضعیفی توجه مرا به خودش جلب کرد، برگشتم دیدم شهید طاهری است، گفتم چه کار دارید که گفت بیا جلوتر و به محض اینکه نزدیکش شدم دستش را دور گردنم انداخت و گفت بیا با هم خداحافظی کنیم دیگر همدیگر را نمی بینیم. گفتم کجا می خواهی بروی ما حالا حالاها به شما نیاز داریم. بعد از خداحافظی به منطقه اشنویه رفتم که پس از پنج روز به من اطلاع دادند که حشمت ا… طاهری شهید شد.