شهید محمد دیو سالار در سال ۱۳۴۲ در عزت علمده از توابع شهرستان نور در خانواده ای مسلمان متولد شد . در سن ۷ سالگی مشغول تحصیل شد و تا کلاس پنجم ابتدایی به تحصیل ادامه داد .
به علت فقر قادر به ادامه تحصیل نشد و جهت تامین خانواده خود در تعمیرگاه گلگیر سازی اتومبیل مشغول به کار شد . شهید همیشه به فکر محرومین جامعه بود و آرزویش این بود که مستضعفین جامعه یک روز از رنج و محرومیت به در آیند.
فعالیتهای شهید دیو سالار در زمان قبل از انقلاب به علت سن کمی که داشت چندان چشم گیر نبود فقط گامهای اولیه را جهت انتخاب راه بر می داشت . زمانیکه انقلاب اسلامی ایران به رهبری امام خمینی به اوج خود رسید ، او به اتفاق مردم حزب الله به صفوف تظاهرات پیوست .
بعد از پیروزی انقلاب در ارگانهای انقلابی مشتاقانه خدمت می کرد و شبها برای حفظ دستاوردهای انقلاب اسلامی به گشت می رفت . در بنیان گذاری انجمن اسلامی شهید چمران نقش بسزائی داشت . همیشه خون خودش را به مجروحین هدیه می کرد تا شاید از این راه بتواند دین خود را به اسلام ادا کند . با مردم برخوردی برادرانه و دوستانه داشت به طوری که همه او را دوست داشتند .
یک روز قبل از حمله مزدوران آمریکایی به شهر قهرمان پرور آمل عکسی از خود گرفت و به مادرش گفت این عکس امروز پیش شما ارزشی ندارد ولی بعد که شهید شدم برای شما ارزشمند خواهد شد.
صبح روز شهادت نمازش را خواند و با خانواده اش خداحافظی کرد و وارد میدان نبرد با دشمنان اسلام گردید تا اینکه عاشقانه جان به جان آفرین تسلیم کرد و به آرزوی خود که شهادت بود رسید .
زمانیکه خواست برای کمک به برادرانش که با مهاجمین آمریکایی می جنگیدند برود خواهر کوچکش به او گفت برادر مواظب باش چون تیراندازی خیلی شدید است . اما شهید در جواب گفت مگر چه می شود ، شهید می شوم و شهادت آرزوی من است.
شهید قربان بابکی در سال ۱۳۴۰ در روستای آسور از توابع فیروز کوه به دنیا آمد . وی تا کلاس سوم ابتدایی درس خواند و بعد مشغول به کار شد. با زیرکی و هوشیاری خاصی که داشت بعد از چند سال گچکار ماهر و سرشناسی شد و در کارهای خیر و عمومی شرکت فعال داشت . در سن ۱۸ سالگی ازدواج کرد که فرزند دختری از او به یادگار مانده است.
وی در جلسه های مذهبی و هیئت قرآن شرکت می کرد و بعد ها به عضویت انجمن اسلامی فیروز کوه درآمد و بعد عضو بسیج و سپاه شد . با کتابخانه حضرت مهدی (عج) نیز همکاری داشت . زمانیکه خواست برای کمک به برادرانش که با مهاجمین آمریکایی می جنگیدند برود خواهر کوچکش به او گفت برادر مواظب باش چون تیراندازی خیلی شدید است . اما شهید در جواب گفت مگر چه می شود ، شهید می شوم و شهادت آرزوی من است . به خواهر دیگرش گفت برو در خانه ها را بزن و نان جمع کن چون برادران پاسدار نمی توانند سنگرها را ترک کنند و زمانیکه می خواست از منزل خارج شود لباس بسیجی اش را به تن کرد و کیسه نان را به دوش کشید و با عجله از خانه خارج شد . هر طور بود خودش را جلوی سینما قدس رساند و برای کمک به برادران از هیچ کوششی دریغ نکرد و لحظه ای که تکه نانی به دهان پاسداری می گذاشت تیری به او اصابت کرد . او فقط توانست بگوید الله اکبر و به لقاء الله پیوست .