ما در شب ششم
بهمن در یکی از پایگاه های چمستان مستقر بودیم. وقتی که صداهای تیراندازی را ساعت ۱۲شب شنیدیم، بلافاصله به اتفاق چند نفر
به سپاه آمل رفتیم و در جریان درگیری قرار گرفتیم. ما می دانستیم آنها یک روزی به
شهر حمله می کنند و ما هم آماده بودیم. آنها خودشان هم اعتراف کرده بودند که اصلاً
قرار نبود در این ایام حمله کنند. از بس ما جنگل را ناامن کرده بودیم و تمایل به
درگیری جنگلی داشتیم و به این یقین رسیده بودیم که اگر در جنگل با آنها درگیر
شویم، ما پیروز میدان هستیم ولی آنها هم این پیش بینی را می کردند و تن به درگیری
نمی دادند و می دانستند اگر جای آنها لو برود، به دنبال آن متلاشی و نابود خواهند
شد. حتی المقدور اگر ما را می دیدند یا فرار می کردند و یا مخفی می شدند تا ما
آنها را نبینیم. گشتی های ما آنقدر جنگل را برای آنها ناامن کرده بودند تا اینکه
آنها مجبور شدند تا لو نرفتند هدف اصلی شان که حمله به شهر بود را آغاز کنند و
بالاخره کار خودشان را کردند و در شب ششم بهمن سال۱۳۶۰ به شهر حمله کردند ولی این مردم
حماسه ساز آمل بودند که با آن دلیری و شجاعت با تقدیم ۴۰ شهید حماسه ای تاریخی و بی نظیر
آفریدند.
خاطره ی زیبا و
بیادماندنی ای که می خواهم برایتان نقل کنم، مربوط می شود به بعد از پایان درگیری،
حدود ۱۲
روز از این حادثه می گذشت و حدوداً ۱۸ نفر از فرماندهان آنها فرار کرده
بودند. آنها از طریق رودخانه هراز عبور کرده و بالاتر از :محمد آباد"،
"ورزکه" و به منطقه "کلرد" رفتند. راه را کاملاً بلد بودند.
ما می دانستیم این تعداد نفرات فرار کردند اما نمی دانستیم به کجا رفتند.
آن روز در گشت
جنگلی، بنده به اتفاق سردار بهنام، سردار رزاقیان، سردار شهید محمدیان و روحانی
سیدعلی حسینی، خلبان و دو نفر تکنیسن هلی کوپتر، رفتیم گشتی در منطقه بزنیم تا
آنها را پیدا کنیم.
از منطقه
"مَرکا" عبور کردیم و به انتهای بافت جنگلی رسیدیم. درسطح خیلی پایینی
حرکت می کردیم و کاملاً به منطقه مسلط بودیم. زمستان بود، درخت ها لخت بودند و
براحتی منطقه قابل دید بود. منطقه پر از برف بود. اگر گنجشکی پر می زد، براحتی
دیده می شد. چیز مشکوکی به چشم مان نخورد و اثری از آنها نیافتیم. ناامید شده
بودیم. من پیشنهاد دادم حالا که تا اینجا آمده ایم، برویم بالاتر تا چند تا از
روستاهای ییلاقی را هم ببینیم. مشورت کردیم و دوستان موافقت کردند. رفتیم به
روستای "خوش واش" و بعد روستاهای "کِپین" و "لِویجان" و
بعد رفتیم بالاسر روستای "کَنگرچال". اینجا دیگر کوه بود و از پوشش
جنگلی خبری نبود. این روستا بخاطر بارش برف زیاد، زمستان ها خالی از سکنه می شد.
بعضی جاها تا ۲ متر برف بود. بعد از "کَنگرچال" روستای "نوجِمِه" را هم
دوری زدیم و آخرین روستا هم روستای "گَزنا سرا" بود. این روستا، روستایی پرجمعیت بود
و در آن زمان جمعیتی بالای هزار خانوار داشت.
یادم می آید دو
بار بالاسر این روستا دوری زدیم وقتی برای سومین بار در حال گشت زنی بودیم. بین دو
ساختمان ویلایی، ردپاهایی را دیدم. فاصله این دو ساختمان حدود ۵۰ متر می شد. به خلبان گفتم تا یک دور
دیگر بزند. هلی کوپتر فاصله اش را با زمین خیلی کم کرد، با دقت مشاهده کردیم ولی
آثار ردپا برای الآن نبود و قدیمی به نظر می آمد. من گفتم: «احتمال دارد قبل از
حمله به شهر، آنها اینجا مستقر بودند.» برای همین تصمیم گرفتیم بنشینیم و گَشتی در
منطقه بزنیم.
به شهید
محمدیان گفتم: «شما باشید من پیاده می شم و دوری می زنم و زود بر می گردم تا ببینم
اثری در منطقه پیدا می کنم یا نه.» شهید محمدیان گفت: «نه! تنها نباید بری من هم با تو
میام.» گفتم: «من که نمیخوام با کسی درگیر بشم، زود برمی گردم.» چون هوا خیلی سرد
بود و برف هم زیاد بود هلی کوپتر نمی توانست بنشیند. هلی کوپتر چندبار در چندین
نقطه پایین آمد تا بنشیند ولی نتوانست سطح صافی برای نشستن پیدا کند. شهید محمدیان
گفت:
«اجازه نمیدم
تنها بری پایین.» اصرار داشت با من بیاید پایین و من هم قبول کردم. هلی کوپتر حدود
۵ متر با زمین فاصله داشت که ما پریدیم
پایین و هلی کوپتر رفت بالا. تقریباً تا سینه توی برف فرو رفتیم. دیدم سردار بهنام
هم بغل دستم ایستاده. گفتم: «تو دیگه چرا آمدی؟» گفت: «من دیدم شما پیاده شدید من
هم دلم طاقت نیاورد، آمدم تا تنها نباشید.»
شهید محمدیان جلو
و من پشت سر او و سردار بهنام هم پشت سر من، حرکت کردیم تا این ساختمان ها را
ببینیم. رسیدیم به ردپا دیدم ردپا خیلی هم، قدیمی نیست. با خود گفتیم این ردپاها
شاید قبل از حمله به آمل باشد که از اینجا رفتند، یعنی ۱۲ روز قبل.
رسیدیم به بین
این دو ساختمان. شهید محمدیان رفت طرف ساختمان اولی و من هم پشت سرش رفتم و سردار
بهنام هم همین وسط ماند. شهید محمدیان بالای دیوار چوبی رفت، پرید داخل ساختمان و
با صدای بلند گفت: «اینجا خبری نیست.»
و از اینکه گفت
خبری نیست دیگر خیالمان راحت شده بود.
سرداربهنام از
پشت سرم رفت به طرف ساختمان دومی و از دیوار چوبی اش پرید داخل و من هم پشت سرش
وارد حیاط ساختمان شدم. همین که جلوی درب ورودی ساختمان رسیدیم، دیدم شیشه ساختمان
شکست! سردار بهنام گفت: «تو زدی؟» گفتم:
«نه! تو نبودی
مگه؟» در بین همین بگو مگوها. صدای رگبار شروع شد. تازه فهمیدیم که آنها داخل
ساختمان اند. آنها کاملاً از اول ورودمان با هلی کوپتر به روستا ما را زیر نظر
داشتند و جرأت نمی کردند درگیر شوند. وقتی هلی کوپتر چندین بار برای نشستن چند
نقطه را انتخاب می کرد و موفق نمی شد و برمی گشت، آنها فکر می کردند ما در نقاط
مختلف نیرو پیاده کرده ایم. به همین خاطر ترسیده بودند و درگیر نمی شدند در حالی
که آنها هم نارنجک تفنگی داشتند و هم آرپی چی. براحتی می توانستند ما را منهدم
کنند.
شهید محمدیان
در حالی که از پشت سر ما داشت می آمد، فریاد زد: «چرا تیراندازی می کنید؟» گفتم:
«ما نیستیم. تیراندازی از داخل ساختمانه.» صحبتم تمام نشده بود که در همان لحظه
تیر خوردم و نشستم توی برف. دستم را به رگبار بستند.
شهید محمدیان
برگشت به ساختمان اولی، برای اینکه ساختمان اولی مُشرف به این ساختمان بود و شهید
محمدیان براحتی می توانست با آنها مقابله کند.
یک دیده بانی
بصورت دائم در ساختمان اولی وجود داشت، منطقه را دیده بانی می کرد و آنجا را
کاملاً زیرنظر داشت.
شهید محمدیان
به ساختمان اولی نرسیده بود که تیری از سوی دیده بان می خورد و به شهادت می رسد.
سردار بهنام هم گلوله هایش تمام شده بود وجایی پناه گرفته بود و من هم زخمی و بی
حال افتاده بودم. هلی کوپتر هم وقتی فهمیده بود ما درگیر شدیم. برای آوردن نیروی
کمکی به آمل رفته بود و تا می خواست دوباره به "گزناسرا" بیاید، طول
کشید، آنها فرار کرده بودند و بالاخره ریشه شان در منطقه از بیخ کنده شد و منطقه
پاک سازی شد. تا اینکه همه ی آنها در تهران دستگیر شده و محاکمه شدند.