شهیده سیده طاهره هاشمی ، شهیده شاخص سال ۱۳۹۲ وقتی صبح کنار سفرهی صبحانه خوابش را برای مادر و عباس تعریف کرد، به آرامی گفت: من شهید میشوم.
عباس به یاد انشای طاهره افتاد که اول نوشته بود دوست دارم فلسفه بخوانم؛ اما در پایان نوشت به من الهام شده که پیش خدا خواهم رفت.
«طاهره نفس نفس میزد. از او قطع امید کرده بودیم. از صبح نگران بودیم که نکند طاهره هم مثل دختر همسایه بمیرد. دختر همسایه صبح مرده بود و صدای گریه هنوز از خانهشان میآمد. مادر مرا فرستاد دنبال زن عمو. با گریه آوردمش. زن عمو وقتی دید طاهره نفس نمیکشد، پارچهی سفیدی روش انداخت. من و مادر به گریه افتادیم. صبر کردیم تا همه بیایند و دفنش کنیم. نیم ساعت که گذشت دیدم پای طاهره تکان میخورد. از خوشحالی زبانم بند آمده بود. مادر و زن عمو را صدا زدم. مادر پارچهی سفید را برداشت و با گریه، طاهره را بغل کرد. خدا روح تازهای در جسم خواهر کوچولویم دمید.»(1)
طاهره در اول خرداد ۱۳۴۶ در شهربانو محلهی آمل در یک خانوادهای شلوغ و پرجمعیت چشم به جهان گشود. پنج ماهه بود که با یک بیماری سخت دست و پنجه نرم کرد. تا آستانهی مرگ پیش رفته بود. همه در دل شبهای تار برای سلامتی او دعا کردند. سرانجام معجزه رخ داد و او به زندگی برگشت. سرنوشت نه این گونه مردن که مرگ زیبایی برایش رقم زده بود.
از همان دوران کودکی ساکت و صبور بود. خواهرش در این باره میگوید: « پنج سال از طاهره بزرگتر بودم. ما شش خواهر بودیم. من دختر شلوغی بودم؛ اما طاهره خیلی کم حرف میزد. طوری که مادرم گاهی متوجه نمیشد او توی خانه هست. دائماً میگفت: طاهره کجاست؟ وقتی میدیدش، بهش میگفت پس چرا حرف نمیزنی؟ میگفت: چی بگم؟ حرفی ندارم. در عین آرام بودن خوشرو و خوش خلق هم بود. حتی بعضی از بچههای بیتفاوت هم جذب این اخلاقش میشدند.» (۲)
پدر طاهره- غلامحسین- برنج فروش بود و به شعر و ادبیات بسیار علاقه داشت. شبها گاهی بچهها دورش جمع میشدند و او با صدای گرمش برایشان شعر میخواند. قرآن و نهجالبلاغه هم یادشان میداد و برای آنها جایزهای در نظر میگرفت.
طاهره دوران ابتدایی را در مدرسهی مهرگان و راهنمایی را در مدرسهی خاکی گذراند. شوق او برای یادگیری حیرت معلمها و خانواده را بر میانگیخت. شاگرد ممتاز کلاس بود. همیشه نظرات انتقادی خود را صریح و بیپرده با معلمها در میان میگذاشت و هیچگاه از بیان حقایق نمیترسید. با اوج گیری انقلاب سعی کرد در تظاهرات شرکت کند. وقتی منظره ی شهادت مختار رضایی _ یکی ازشهدای آمل - را دید، مصمم شد هیچ گاه ازشرکت در راهپیمایی ها و فریاد علیه رژیم پهلوی پا پس نکشد. بعد ها هر وقت از انقلاب و تظاهرات مردم حرفی به میان می آمد، خاطره ی تلخ شهادت برادر رضایی را به زبان می آورد.
دراوج انقلاب، طاهره نیز پا به پای خواهران خود در راهپیمایی ها شرکت میکرد. خواهرش میگوید:«یک بار طاهره همراه من و خواهرانم به تظاهرات آمده بود. پلاکارد کوچکی را دستش دادم و فرستادمش جلوی صف. یکی سرم داد کشید که بچهی به این کوچکی را برای چه آوردهای تظاهرات؟ تیراندازی میکنند و او را میکشند. نمیدانم از اعضای کدام حزب بود که فریاد کشید و توهین کرد. من هم با عصبانیت گفتم: همین بچههای کوچک فردا بار این انقلاب را به دوش میکشند. برادرم – قاسم – که دانشجوی معماری دانشگاه علم و صنعت بود، گاهی کتابهای فخرالدین حجازی و شهید مطهری را با خودش میآورد و به ما میداد. ما هم مطالب کتاب را به طاهره میگفتیم. با این حال، طاهره که شیفتهی اطلاعات تازه بود، گاهی کتابها را از ما میگرفت و خودش میخواند. ما در آمل یک گروه بودیم که نوارها و اعلامیههای حضرت امام را دست به دست میچرخاندیم. طاهره اعلامیهها را زیر چادرش میگذاشت و شبهای روی دیوارهای کوچه میچسباند.» (۳)
با پیروزی انقلاب درانجمن اسلامی مدرسه به فعالیت پرداخت و توانست عده ای از دانش آموزان بی طرف را به سوی انقلاب راهنمایی کند ؛ اما این کار طبع پرشور و روح انقلابی او را راضی نمی کرد. گاهی در مدرسه به فروختن و امانت دادن کتاب های مذهبی می پرداخت. او هم چنین با شوق در انجمن اسلامی شهربانو محله ثبت نام کرد. رفتار و عمل او الگوی دیگران بود. همه جا با لباس ساده و حجاب اسلامی ظاهر میشد. روزهای دوشنبه و پنجشنبه را روزه میگرفت و نماز اول وقت را به دیگران توصیه میکرد. یک بار مرحوم دشتی در تکیهی آملی به خاطر شرکت در کلاس عقیدتی، کتاب حجاب شهید مطهری را به او هدیه داد.
هنوز خاطرهی کارهای او در یاد بچهها سبز و زنده است. کارهایی که موجی از حیرت و شادی در دل بچهها میریخت. عباس- برادر طاهره- در این باره دو خاطرهی جالب و به یاد ماندنی دارد:
«روز انتخابات ریاست جمهوری بود. روزی که شهید رجایی با اکثریت آرا به ریاست جمهوری ایران انتخاب شد. غروب وقتی به خانه برگشتم، دیدم بچههای کوچک دم در خانهی ما صف کشیدهاند. طاهره هم وسط حیاط ایستاده بود. جعبهی کوچکی شبیه صندوق رأی روی میز کنار طاهره بود و بچهها یکی یکی برگهای را داخل صندوق میانداختند. از طاهره پرسیدم: این صندوق چیه؟ گفت: این بچهها به سن قانونی نرسیدهاند و نمیتوانند رأی بدهند. این صندوق را درست کردم تا بچههای کوچه شیرینی رأی دادن را بچشند. با تعجب نگاهش کردم. با این سن کم، کارهای او همیشه به من آرامش میداد. یادم میآید در دبیرستان وحیدی آمل که طاهره آنجا درس میخواند، کتابخانهی کوچکی بود که منافقین آن جا را آتش زده بودند. طاهره با اعضای انجمن اسلامی مدرسه دست به کار شد و با کسبهی بازار حرف زد و از آنها کمکهای نقدی دریافت کرد. با همهی آن پولها کتاب خرید و دوباره کتابخانه را راه انداخت.»(۴)
شیفتهی هنر گرافیک بود و رمز و راز این هنر را از برادرش قاسم میپرسید. در دبیرستان با برپایی نمایشگاههای عکس، طراحی، خطاطی، نقاشی و کاریکاتور دانشآموزان را با این هنرها آشنا میکرد. طاهره در نوجوانی برای بچهها با کاغذ و مقواهای رنگی، قایق، عروسک و گل میساخت و ذوق هنری خود را به رخ خانواده میکشید. در تابستان سال ۶۰ برای برپایی یک نمایشگاه طراحی ذوق شکوفای خود را به نمایش گذاشت. او در این نمایشگاه طرحهایی دربارهی جنگ و پیروزی انقلاب از خود به یادگار نهاد. همیشه پای طرحهای خود کلمهی«طاها» را مینوشت. طاها اول نام و نامخانوادگیاش بود. میگفت: دوست دارم اسم سورهی قرآن پای نقاشیهایم باشد.
چند نمونه از هنرخوش نویسی اش به یادگار مانده که در برگه هایی جملاتی از امام خمینی را خط خوش نوشته است. شاید بتوان ازگزینش این جمله ها احوالات درونی او را دریافت. دربرگه ای نوشته است: " بکوشید تا هرچه نیرومند شوید درعقل و علم. اگرعلم باشد و تزکیه نباشد همان رژیم سابق پیش می آید " طاهره نیزخود را با عقل و علم و هنرنیرومند کرده و در پیوند روح خود با تزکیه به این سفارش امام خمینی جامه ی عمل پوشانده بود.
درجای دیگر نوشته است: " این فکر را که نمی توانیم خودکفا باشیم ازسر بیرون کنیم " مسلما کسی که این جمله ی امام را از میان هزاران سخن ارزشمند بزرگان برمی گزیند، حتما خود نیز به اهمیت خودکفایی آگاه است و می داند که انقلاب نوپای ایران نیازبه خودکفایی درهمه ی زمینه های اقتصادی و سیاسی دارد.
در مقاله نویسی هم دستی داشت. درمقاله ای با عنوان ایمان چیست؟ با ایمان کیست؟ چنین نوشته است:
ایمان همانند قله ای است پربرف و راهی که به آن ختم می شود پرپیچ و خم و خطرناک است. انسان باایمان باید آن را باتمام مشکلاتش طی کند...
ازخصوصیات دیگرمومن این است که باید آینه ی مومن دیگر باشد و اگر دید دوستش اشکال دارد باید در همان وهله ی اول با امربه معروف و نهی ازمنکر سعی کند او را ازخطر انحراف دور کند. همان طور که اگرانسان در آینه نگاه کند تصویرخود را در آن می بیند. اگرچیز بد و زشتی در او بود، آینه آن را نشان می دهد...
امروزه سعی می شود ازطرف دشمنان ولای مثبت را تبدیل به ولای منفی و ولای منفی را تبدیل به ولای مثبت نمایند. یعنی مومن را وادارند که با دشمن خود دوست باشد و با دوستش دشمن که این را از طریق مدرنیزه کردن و آزادی بی قید و شرط و بی بند و باری به افراد جامعه تحمیل می کند و مومن بی آن که متوجه باشد ممکن است در آن گرداب غرق گردد.(۵)
چند نامه از او به یادگار مانده است. در نامه ی محبت آمیز او به پاسداران انقلاب اسلامی چنین میخوانیم:
ای دلیران ایران که چون آسمان سرافراز و بزرگید! شما را سپاس می گویم...
شما را سپاس به فداکاری تان و جانبازی تان، سپاس به مکتب تان، ایمان تان، ایثارتان. برترین نمونه ی ایثار شهادت است ؛ شهادت طلبی و ایثار جان جهاد است و جهاد همانا دری از درهای بهشت است. ایمان به خدا و ایثار، جهاد در راه اوست که سبب پیدایش حرکت های عظیم اجتماعی و دگرگونی های بنیادی می شود و بی جهت نیست که می بینیم کسانی که می توانستند در کنج خانه ها راحتی را برگزینند، به طرف مشهدشان می روند تا شهادت دهند به مظلومیت عصرشان. همان طور که شهادت دادند به مظلومیت حسین علیه السلام. حال ما شهادت این نامداران را باید به گوش جهانیان برسانیم که آن ها می گویند به پیش ای دلاوران آینده سازفردای انقلاب! پیش به سوی افزایش توان و استعدادها و امکانات! پیش به سوی آرامش و اطمینان قلب های امت! پیش به سوی دانش وسیع مکتب اسلام، غنای فرهنگی، ایدئولوژی سیاسی! به پیش ای پاسداران اینده ی این انقلاب! (۶)
در نامهای دیگر برای کسی که در سنگر به مداوای مجروحین جنگی میپرداخت، چنین نوشت:
«حتی یک لحظه شاید نتوانی به این نامه نظر بیفکنی، چون مجروحان در جلویت صف کشیدهاند و رگبار مسلسل و توپ و نارنجک بر بالای سرت در پروازند. ای کاش میتوانستم با تو به جبهه آیم و مسلسلها را در آغوش گیرم؛ اما میدانم که چه خواهی گفت. من سنگر دیگری دارم و آن را هم چون تو حفظ خواهم کرد؛ هم چون تو که با وسایل اولیهی بسیار کم و غذای اندک در خط مقدم جبههای. شاید بر من عیبگیری که چرا به آگاهی دوستان و هم شهریانم نمیپردازم. باید به اشخاصی آگاهی داد که چشمها را بسته و گوشها را پنبه نموده و به شعار دادن بر سر چهار راهها مشغولند. شعار مرگ بر آمریکایی که معنی آن سازش با آمریکاست. میگویند باید در این جنگ حق با باطل سازش کند. باید میانجیگری را پذیرفت. آنها با شایعهسازی میخواهند مردم را گول بزنند. اما قرآن دستور داد: ملعونین اخذواقتلوا (برای شایعه سازان، قتل و اسیری و لعنت است)
میدانم که تو تا آخرین قطرهی خون خواهی جنگید، زیرا تو فرزند خلف کسانی هستی که در جهان همیشه برضد ستم میشوریدند. تو هم مثل آنها پیروز خواهی شد؛ زیرا اماممان- این بت شکن عصر- گفت: آمریکا هیچ غلطی نمیتواند بکند.
نگرانی من و تو ای خواهرم! این است که مبادا سازشی صورت گیرد و خونهای شهیدان به هدر رود و نتوانیم ندای امام را به گوش جهانیان برسانیم که ندای امام همان ندای اسلام است. اما میدانم که هرگز سازشی صورت نخواهد گرفت؛ زیرا تمام ارگانهای مملکتی در دست ملت و نمایندگان ملت است.
من و تو ای دوست! با هم به جنگ اسراییل که فلسطین را اشغال کرده است میرویم و دوباره فلسفهی شهادت را زنده خواهیم کرد. صفهای طولانی برای شهادت تشکیل خواهیم داد و روزهی خون خواهیم گرفت.» (۷)
دلش برای حضرت امام میتپید. در طرحهایش این شیفتگی را به تصویر میکشید. در لحظههای دلتنگی با کشیدن تصویر امام، شادی را در دلش میریخت. به پیامهای او اهمیت می داد. پیامهای شانزدهگانهاش را به دانشآموزان نکته به نکته رعایت مینمود. آرزوی دیدار امام در دلش موج میزد. برادرش – عباس – میگوید:
«یک روز دوان دوان از مدرسه به خانه برگشت. کفشهایش را درآورد و پرید توی اتاق. نفس نفس میزد. از خوشحالی زبانش بند آمده بود. نمیدانستیم چه اتفاقی افتاده. چند لحظه صبر کرد و بریده بریده گفت: قرار است چند روز دیگر بچههای مدرسه را به دیدار امام ببرند.» (۸) طاهره با اعضای انجمن اسلامی دبیرستانهای دخترانهی آمل در جماران به دیدار حضرت امام شتافت. در بهشتزهرا کنار مزار آیتالله شهید بهشتی میثاق بست که در مسیر روشنشان گام بردارد. خاطرات این سفر روحانی مدتها در یادش سبز بود. بعد از بازگشت از این سفر یک شب خواب دید سفرهای گستردهاند و شهیدان دور تا دور سفره نشستهاند. طاهره به صورت تک تک شهدا چشم دوخت. شهید فضلی و شهید قدیر را که از شهدای انجمن اسلامی محل بودند بینشان دید. آیتالله بهشتی چند دقیقهای برای آنها حرف زد. وقتی دید طاهره گوشهای ایستاده به او هم تعارف کرد سرسفره بنشیند. وقتی صبح کنار سفرهی صبحانه خوابش را برای مادر و عباس تعریف کرد، به آرامی گفت: من شهید میشوم. عباس به یاد انشای طاهره افتاد که اول نوشته بود دوست دارم فلسفه بخوانم؛ اما در پایان نوشت به من الهام شده که پیش خدا خواهم رفت. هر وقت عباس از او میپرسید:
- در آینده میخواهی چه کاره شوی؟
میگفت:
- من آیندهای ندارم.
شب ششم بهمن حنابندان خواهر طاهره بود. یکی از خواهرانش دراین باره می گوید:
«برای طاهره لباسی دوختم که عروسی تنش بپوشد. او لباس و پول هفتگی اش را که از پدر گرفته بود توی بقچه ای گذاشت و برد به ستاد نماز جمعه و گفت: این لباس و پول را به یک فرد نیازمند بدهید. بعدا ازش پرسیدم: پیراهنت کو؟ به لباسش اشاره کرد و گفت: من که لباس دارم. لباس نو را دادم به یک فرد نیازمند. کسانی پیدا می شوند که محتاج این لباس ها هستند. من که خدا را شکر چیزی کم ندارم. هر وقت ششم بهمن می شود یاد این خاطره می افتم.» (۹)
صبح روز ششم بهمن با تعطیلی مدرسه، طاهره به خانه برگشت و خبر درگیری را به خانواده داد. پدر از بستر بیماری برخاست و کیسههای برنج را گوشهی حیاط خالی کرد و به بچهها گفت:
- اینها را ببرید و برای بسیجیها سنگر بسازید.
مینا حسینی- دوست صمیمی و هم کلاس طاهره- درباره آن روز میگوید:
«از مهرماه سال ۶۰ من و طاهره هم کلاس بودیم و روی یک میز مینشستیم. خیلی زود با هم صمیمی شدیم و او حکم راهنمای مرا پیدا کرد. او فرزند بزرگ خانواده نبود و برادرها و خواهرهای بزرگترش او را راهنمایی میکردند؛ ولی من فرزند بزرگ خانواده بودم و کسی نبود که در زمینهی فعالیتهای اجتماعی راهنمایم باشد. به همین دلیل وقتی دیدم او مشغول این گونه فعالیتهاست، علاقمند شدم که در کنارش باشم و کمکش کنم.
یادم هست یکی از همکلاسیهای ما به شدت تحت تأثیر خواهرش قرار داشت که عضو منافقین بود. طاهره سعی میکرد با آرامش و محبّت، حقایق را به او بفهماند. پدر این دختر از تحصیل کردههای سرشناس آمل بود. تلاشهای طاهره را برای روشنگری بچهها میدیدم و هزاران سوال در ذهنم مطرح میشد که تا آن روز به آنها فکر نکرده بودم.
روز ۶ بهمن ۶۰ رفتم مدرسه و دیدم مدیر اعلام کرد که مدرسه تعطیل است و برگردید به خانههایتان. شهر شلوغ بود و آنها هیچ مسوولیتی را در قبال حفظ جان ما قبول نمیکردند. ما در خانه تلفن نداشتیم و نمیتوانستم به خانوادهام اطلاع دهم که سالم هستم. از طرفی هم به شدت ترسیده بودم و نمیتوانستم تنهایی به خانه برگردم. طاهره گفت: نترس، من تو را میرسانم. اول میرویم خانه ما، بعد با هم به خانهی شما میرویم.
به خانهی طاهره که رسیدیم مادرش گفت: بچههای سپاه به ملافه و باند و مواد ضدعفونی و دارو نیاز دارند. با طاهره به خانهی همسایه رفتیم و این چیزها را جمعآوری کردیم. بعد طاهره گفت: بیا برویم خون بدهیم. رفتیم به درمانگاه آمل و دیدیم صف طولانی جلوی درمانگاه آمل تشکیل شده. مدتی ایستادیم، دیدیم فایده ندارد و به این زودیها نوبت ما نمیشود. به خانهی طاهره برگشتیم. مادرش گفت: بروید برای بچهها نان تهیه کنید.
رفتیم و نان خریدیم و برگشتیم. در خانهشان جنب و جوش زیادی دیده میشد و هر کس به نوعی درگیر کاری بود. دوباره به ما گفتند باید نان بخرید. من گفتم: خیلی دیرم شده و خانوادهام نگران خواهند شد. طاهره گفت: با هم ناهار میخوریم و بعد به خانهی شما میرویم و به آنها خبر میدهیم که سالم هستی. از همان جا هم نان میخریم و با هم بر میگردیم و شب را خانهی ما میمانی. ناهار که خوردیم خواهرش یک اسکناس بیست تومانی به ما داد و گفت: همه را نان بخرید.
با هم راه افتادیم و به خیابان آمدیم. از وضعیتی که در شهر بود به شدت وحشت کرده بودم. از هر طرف صدای تیراندازی میآمد. آقایی به ما اشاره کرد که برویم داخل آن چاله. بعدها فهمیدیم که آن مرد، محمد شعبانی، فرمانده سپاه آمل بود. هر دو روی زمین دراز کشیدیم. نمیدانستم طاهره چه وضعیتی دارد. من به دیوار نزدیکتر بودم و طاهره طرف دیگر بود. ناگهان احساس کردم طاهره صدایم میزند. سرم را آرام برگرداندم و دیدم طاهره روی زمین است.
آقای شعبانی گفت: بلند شوید و از این جا بروید. من آرام آرام خودم را روی زمین کشیدم و خیالم راحت بود که طاهره هم پشت سرم میآید. بلند شدم و رفتم پشت دیوار. یکی از بچههای محلهمان را دیدم. گفت: چرا ایستادهای و نمیروی؟ گفتم: منتظر دوستم هستم. گفت: دوستت از آن طرف رفت، تو برو خانهتان. خیالم راحت شد.
آن آقا مرا رساند به خانهمان. وقتی رسیدم خانه، متوجه شدم پدرم هم زخمی شده و کسی نمیداند او را کجا بردهاند. چون تلفن نداشتیم، آن شب نفهمیدم بالاخره طاهره به خانهاش رسید یا نه. وقتی خوابیدم خواب دیدم آرام از پلههای درمانگاه آمل بالا میروم. طاهره بالای پلهها با لباس بسیار قشنگی ایستاده بود. همین که مرا دید، لبخندی زد و دستش را به نشانهی خداحافظی برایم تکان داد.
صبح که بیدار شدم، مادرم میخواست برود از پدرم خبر بگیرد. من که وضع روحی مناسبی نداشتم در منزل ماندم. مادرم بعد از این که فهمید پدرم را در بیمارستان امیرکلای بابل بستری کردهاند، به خانهی طاهره رفت و از خانوادهاش سراغ او را گرفت. آنها فکر میکردند طاهره شب را در منزل ما مانده، با نگرانی پرس و جو کردند و متوجه شدند طاهره شهید شده و او را به بیمارستان بابل بردهاند.» (۱۰)
پیکر طاهره را در یک تشییع جنازه ی باشکوه در باران اشک مردم انقلابی آمل و شهرهای اطراف در امام زاده ابراهیم این شهر به خاک سپردند. سالها از پرپر شدن گل نوشکفتهی مادر می گذرد. هر چند یاد و خاطرهی آن روز بغض در گلویش میفشارد؛ اما همیشه از جگر گوشهاش با غرور یاد میکند.
پینوشت:
(۱،۲،۳)گفتوگو با خواهر شهید - ۱۳۸۸ - پرونده شهیده - آرشیو بنیاد شهید و امور ایثارگران آمل
(۴)گفتوگو با عباس هاشمی - برادرشهید - ۱۳۸۸ - پرونده شهیده - آرشیو بنیاد شهید و امور ایثارگران آمل
(7،6،5)پرونده ی شهیده - آرشیو کنگره بزرگداشت ده هزار شهید مازندران
(۸)گفتوگو با عباس هاشمی - برادرشهید - ۱۳۸۸ - پرونده شهیده - آرشیو بنیاد شهید و امور ایثارگران آمل
(۹)گفتوگو با خواهر شهیده - آرشیو کنگره بزرگداشت ده هزار شهید مازندران
(۱۰)گفتوگو با مینا حسینی - دوست شهیده - ۱۳۸۸ - آرشیو بنیاد شهید و امور ایثارگران آمل
بخشی دیگر از زندگی شهید بزرگوار
سید قاسم هاشمی (برادر شهید) نقل می کند: قرار شد اولین تظاهرات زنان علیه رژیم ستمشاهی در آمل، برگزار شود. تظاهراتی که بسیار اهمیت داشت. جنب پل معلق، کنار سینما بهمن، زنان یکی یکی جمع شدند و با سر دادن شعار، به راه افتادند. آقایان این جمعیت را همراهی می کردند و مواظب خانم ها بودند تا خدای ناکرده اتفاقی نیفتد؛ چراکه رژیم به شدت عصبانی بود. تمامی خواهرانم در این تظاهرات حضور داشتند. آن روز حدود ۵۰ زن در راهپیمایی شرکت کردند. من و عده ای از دوستان دانشجویم از گردانندگان اصلی آن تظاهرات بودیم. ۵ ماه بود که دانشگاه تعطیل شده بود و ما در آمل بودیم. لذا هدایت و تعیین خط و ربط تطاهرات کنندگان به عهده ی ما بود. طاهره و عصمت، خواهران ۱۰ و ۶ساله ام در حالی که چادر به سر داشتند، جلوی صف تظاهرات قرار گرفتند. عصمت جلوتر بود و طاهره هم پشت سرش حرکت می کرد.
طاهره و عصمت، از جمله تظاهر کنندگان کوچکی و کم سنی بودند که حضورشان توجه همه را به خود جلب کرده بود. برخی از دوستان به ما اعتراض می کردند که چرا این دو بچه را با چادر می فرستید جلو. این حرکت، خطر زیادی دارد. لااقل آن ها را در وسط جمعیت قرار دهید. دوستانم فکر می کردند من آن ها را به جلوی صف فرستادم ؛ در حالی که آن ها خودسر به جلوی صف رفته بودند.
عاشق حضور در تظاهرات ها بود
سیده معصومه هاشمی (خواهر شهید) نقل می کند: علاقه طاهره به شرکت در تظاهرات علیه شاه زیاد بود. چیزی به پیروزی انقلاب نمانده بود که این تظاهرات ها به کار روزانه ما بدل شده بود. سعی داشتیم دور از چشمان طاهره در تظاهرات شرکت کنیم. چون این تجمعات، همیشه آرام نبود؛گاهی اوقات مجبور می شدیم، فرار کنیم و در این صورت، طاهره دست و پاگیر بود.
تلاش می کردیم تا مخفیانه همدیگر را خبر کنیم و از منزل خارج شویم ولی زیرکی طاهره، بیشتر از تدبیر و مخفی کاری های ما بود. بلافاصله متوجه می شد و چون دوست داشت، اصرار می کرد و ما مجبور می شدیم او را همراه خودمان ببریم. در یکی از تظاهرات ها در قسمت پشت مصلای آمل که به درگیری منتهی شد، تانک ها و سربازان هجوم آوردند، راه را به روی مردم بستند و به جز یک کوچه باریک، راه فراری باقی نگذاشتند. مردم به سمت آن کوچه هجوم آوردند. من و خواهرانم مواظب بودیم که خدای ناکرده طاهره شهید نشود. همگی فرار کردیم، به طرف منزلی که درش باز بود و پناه گرفتیم. در همین درگیری و تیراندازی ها بود که شهید محبی در مقابل چشمان مان شهید شد. صدای تیراندازی سربازان شاه، بسیار وحشتناک بود. همه سعی می کردند، فرار کنند و تیر نخورند.
سیده عصمت هاشمی (خواهر شهید) نقل می کند: در دبیرستان با برپایی نمایشگاه های عکس، طراحی، خطاطی، نقاشی و کاریکاتور، دانش آموزان را با هنر آشنا می کرد. طاهره در نوجوانی برای بچه ها با کاغذ و مقواهای رنگی، قایق، عروسک و گل می ساخت و ذوق هنری اش را به خانواده نشان می داد.
در تابستان سال ۶۰، تصمیم گرفت یک نمایشگاه طراحی برپا کند. او در آن نمایشگاه، طرح هایی درباره جنگ و پیروزی انقلاب از خود به یادگار گذاشت.
در همان سال، مسوولین مدرسه از او خواستند، نمایشگاهی از طراحی، نقاشی و آثار هنری خودش را به نمایش بگذارد.
ذوق هنری
سیدقاسم هاشمی (برادر شهید) نقل می کند: طاهره در فعالیت های گرافیکی با من مشورت می کرد، چند ماه از سال ۵۹ که در آمل بودم، از نزدیک کارهای او را می دیدم. مشاوره ی او با من در زمینه گرافیک، فقط سئوال و جواب هایی در مورد تکنیک کار هنری بود. طاهره برای انجام فعالیت های گرافیکی، دوره آموزشی نرفته بود بلکه ذوق و شوق خاصی در وجودش نهفته بود که باعث بروز چنین آثاری از او شد.
کارهای گرافیکی که برای دانشگاه علم و صنعت ایران انجام می دادم را با لذت هر چه تمام تر نگاه می کرد و همین نگاه و تماشا، شده بود کلاسی برای آموزش گرافیک اش.
نبوغ بالایی در گرافیک داشت و از ویژگی های طرح های هنری و گرافیکی او که او را ممتاز ساخت، قالب ها و محتوای انقلابی و سیاسی کارهایش بود. طاهره به خوبی مفاهیم سیاسی و انقلابی را به تصویر می کشید.
در اوایل انقلاب که با کمبود امکانات چاپ عکس مواجه بودیم، تصاویر امام و دیگر شخصیت ها و عکس های شهدا را با دست می کشید و همین نقاشی ها در تابلوهای بزرگ نصب می شد.
زنگ تفریح های فرهنگی
خانم صادقی (هم کلاسی شهید) نقل می کند: زنگ تفریح طاهره، مساوی بود با فعالیت فرهنگی. به محض این که زنگ کلاس زده می شد، می رفت به دنبال کارهای فرهنگی مدرسه. من دستیار طاهره در تهیه روزنامه دیواری بودم، کارهایی که انجام می دادم، زیر نظر او بود. از نظر خطاطی، یک بود و نفر دومی برای خطاطی در مدرسه وجود نداشت.
در جمع کردن بچه ها و واگذاری کارها به آ ن ها، مهارت خاصی داشت. با رفتار خاص، آرامش و صبر، همه را جذب می کرد و طراحی و نقاشی هایش، در کنار خطاطی زیبا، بچه ها را شیفته خود می کرد.
تبحر خاص، در کشیدن تصویر حضرت امام
یکی از همکلاسی های شهید نقل می کند: یک روز، کنارش نشسته بودم، طاهره از هر فرصتی استفاده می کرد، کاغذ و وسایل نقاشی، همیشه در اختیارش بود، با اندکی تأخیر تا نگاهم به سمت او رفت، دیدم، در حال کشیدن تصویر حضرت امام است. بلافاصله و با چهار - پنج حرکت هنری، عکس امام کشیده شد. باورکردنی نبود، خیلی خوشم آمد و به او گفتم: «طاهره! به من هم طراحی یاد می دی؟» گفت: «باشه» و همان لحظه شروع کرد به آموزش و خیلی زود طراحی را به صورت غیر حرفه ای به من آموخت. در کشیدن تصویر امام خمینی(ره) تبحر خاصی داشت و این مهارت از علاقه زیادش به امام، سرچشمه می گرفت.
ماجرای طرح گرافیکی ۱۷شهریور سیده عصمت هاشمی (خواهر شهید) نقل می کند: از طرف مدرسه، سفارش داده بودند، به مناسبت یوم الله ۱۷شهریور، طراحی کند. طاهره در منزل بود که شروع کرد به طراحی. یکی از دوستانم هم در منزل مان بود. طراحی طاهره با جوهر انجام می شد. دوستم ناخودآگاه، ضربه ای به شیشه ای که در آن جوهر بود، زد و جوهر ریخت روی طرح. اتفاقاً اواخر کار طراحی اش بود. حسابی هم روی طرح کار کرده و وقت گذاشته بود. انتظار عصبانیت و پرخاشگری طاهره را می کشیدیم ولی او هیچ عکس العملی نشان نداد. فکر کردم از خیرش می گذرد و کار را رها می کند ولی این کار را نکرد و طرح را ترمیم کرد. طوری که اصلاً فکرش را نمی کردم. بعدها طرح ۱۷شهریور او را دیدم که در مجله ای چاپ شده بود و او به خوبی از رنگ پاشیده شده روی طرح، استفاده کرده بود.
طاها
سیدقاسم هاشمی (برادر شهید) نقل می کند: طاهره معمولاً نامش را زیر هر اثر هنری، می نوشت. در سالهای قبل و بعد از پیروزی انقلاب، خانم ها، زیاد در کارهای گرافیکی ورود نداشتند و از منظر اجتماعی، نوشتن نام یک دختر نوجوان زیر آثار هنری، عرف نبود. از منظر فردی، شاید طاهره نمی خواست، نامی از او برده شود کما این که رفتار متواضعانه اش در دیگر امور اجتماعی و سیاسی، همین مطلب را تأیید می کند. طاهره همانند دیگر هنرمندان تصمیم گرفت تا نامی به عنوان تخلص هنری برای درج در آثارش انتخاب کند. به همین خاطر، نام یکی از سوره های قرآن را برگزید. طاهره دو حرف اول نامش «طا» و دو حرف اول نام خانوادگی اش «ها» را انتخاب کرد و به یکدیگر چسباند و نام اختصاری اش «طاها» شد.
تفکرات تربیتی
سیده عصمت هاشمی (خواهر شهید) نقل می کند: طاهره، کلاس پنجم و من هم کلاس اول ابتدایی بودم. دانش آموزان تنبل، تنبیه می شدند. روش های تنبیه متفاوت بود، یکی از تنبیه های تحقیرآمیزی که معلم کلاس پنجم انجام می داد، این بود که دانش آموزان تنبل، باید دانش آموزان کلاس اول را کولی می دادند. برحسب اتفاق، روزی مرا صدا زدند و به کلاس پنجم بردند. من هم مثل بقیه، روی کول یکی از همکلاسیهای طاهره سوار شدم. طاهره نه تنها مرا منع کرد، بلکه به من گفت: «عصمت! این روش تنبیه کردن، درست نیست. اگر هم تو را صدا زدند، دیگر قبول نکن، چون اگر شما نیایید، بچه های کلاس پنجم تحقیر نمی شوند.» از من خواست به بچه های کلاس اولی بگویم که زیر بار این کار نروند و حتی در صورت نیاز، فرار کنند. از آن به بعد ما بچه های کلاس اولی به خواسته طاهره عمل کردیم و موفق شدیم. طاهره با این اقدام، سیستم تنبیه دانش آموزان را تغییر داد.
خواندن سرود انقلابی در مدرسه و روحیه بخشی به مردم
سیده عصمت هاشمی (خواهر شهید) نقل می کند: صبح روز ششم بهمن، وقتی به مدرسه رسیدم، هر یک از بچه ها، چیزی می گفت؛ بعضی ها از خون هایی که در خیابان ریخته بود، می گفتند. عده ای از مقرها و ساختمان هایی که به دست مهاجمان افتاده بود، حرف می زدند. گاه با تعجب و گاه همراه با ترس و وحشت، با هم صحبت می کردند.
مدرسه را تعطیل اعلام کردند ولی گفتند برای امنیت بچه ها اجازه نمی دهند که به تنهایی به خانه بروند. هر کس که بزرگترش می آمد، می توانست بچه اش را ببرد. بعضی ها که در منزل تلفن داشتند، به مدرسه زنگ می زدند و جویای حال بچه هایشان می شدند و به دنبال شان می آمدند. برخی از والدین خبر از درگیری نداشتند یا دلواپس بچه هاشان نبودند و گمان می کردند که کلاس درس دایر است و دیرتر به دنبال فرزندان می آمدند. ی عده ای هم اصلاً نیامدند. بنابراین تعداد زیادی از ما تا ظهر در مدرسه ماندیم و در حیاط مدرسه با صدای بلند، سرودهای انقلابی می خواندیم. در حین سرودخوانی، طاهره با دوستش وارد مدرسه شد. وقتی او را دیدم، فکر کردم، می خواهد مرا به خانه ببرد. به طاهره گفتم: «ما اینجا خودمان برنامه داریم و الآن به خانه نمی آیم.» طاهره گفت: «من نیامدم تو را ببرم. آمدم به شما بگویم که به کارتان ادامه دهید. چون صدای سرود شما تا آن سوی خیابان می رسد و به مردمی که ترسیده اند، روحیه می دهد. »
طاهره همین حرف را با معلم تربیتی مدرسه (خانم قربان پور) هم در میان گذاشت و او هم حرف های طاهره را با بچه ها مطرح کرد و بچه ها با روحیه و انگیزه بیشتری به خواندن سرود ادامه دادند.
روایت دختر ۱۴سالهای که شهیدبهشتی وعده شهادتش را داد
شهیده سیده طاهره هاشمی ، شهیده شاخص سال ۱۳۹۲ وقتی صبح کنار سفرهی صبحانه خوابش را برای مادر و عباس تعریف کرد، به آرامی گفت: من شهید میشوم. عباس به یاد انشای طاهره افتاد که اول نوشته بود دوست دارم فلسفه بخوانم؛ اما در پایان نوشت به من الهام شده که پیش خدا خواهم رفت...
«طاهره نفس نفس میزد. از او قطع امید کرده بودیم. از صبح نگران بودیم که نکند طاهره هم مثل دختر همسایه بمیرد. دختر همسایه صبح مرده بود و صدای گریه هنوز از خانهشان میآمد. مادر مرا فرستاد دنبال زن عمو. با گریه آوردمش. زن عمو وقتی دید طاهره نفس نمیکشد، پارچهی سفیدی روش انداخت. من و مادر به گریه افتادیم. صبر کردیم تا همه بیایند و دفنش کنیم. نیم ساعت که گذشت دیدم پای طاهره تکان میخورد. از خوشحالی زبانم بند آمده بود. مادر و زن عمو را صدا زدم. مادر پارچهی سفید را برداشت و با گریه، طاهره را بغل کرد. خدا روح تازهای در جسم خواهر کوچولویم دمید.»(1)
طاهره در اول خرداد ۱۳۴۶ در شهربانو محلهی آمل در یک خانوادهای شلوغ و پرجمعیت چشم به جهان گشود. پنج ماهه بود که با یک بیماری سخت دست و پنجه نرم کرد. تا آستانهی مرگ پیش رفته بود. همه در دل شبهای تار برای سلامتی او دعا کردند. سرانجام معجزه رخ داد و او به زندگی برگشت. سرنوشت نه این گونه مردن که مرگ زیبایی برایش رقم زده بود.
از همان دوران کودکی ساکت و صبور بود. خواهرش در این باره میگوید: « پنج سال از طاهره بزرگتر بودم. ما شش خواهر بودیم. من دختر شلوغی بودم؛ اما طاهره خیلی کم حرف میزد. طوری که مادرم گاهی متوجه نمیشد او توی خانه هست. دائماً میگفت: طاهره کجاست؟ وقتی میدیدش، بهش میگفت پس چرا حرف نمیزنی؟ میگفت: چی بگم؟ حرفی ندارم. در عین آرام بودن خوشرو و خوش خلق هم بود. حتی بعضی از بچههای بیتفاوت هم جذب این اخلاقش میشدند.» (۲)
پدر طاهره- غلامحسین- برنج فروش بود و به شعر و ادبیات بسیار علاقه داشت. شبها گاهی بچهها دورش جمع میشدند و او با صدای گرمش برایشان شعر میخواند. قرآن و نهجالبلاغه هم یادشان میداد و برای آنها جایزهای در نظر میگرفت.
طاهره دوران ابتدایی را در مدرسهی مهرگان و راهنمایی را در مدرسهی خاکی گذراند. شوق او برای یادگیری حیرت معلمها و خانواده را بر میانگیخت. شاگرد ممتاز کلاس بود. همیشه نظرات انتقادی خود را صریح و بیپرده با معلمها در میان میگذاشت و هیچگاه از بیان حقایق نمیترسید. با اوج گیری انقلاب سعی کرد در تظاهرات شرکت کند. وقتی منظره ی شهادت مختار رضایی _ یکی ازشهدای آمل - را دید، مصمم شد هیچ گاه ازشرکت در راهپیمایی ها و فریاد علیه رژیم پهلوی پا پس نکشد. بعد ها هر وقت از انقلاب و تظاهرات مردم حرفی به میان می آمد، خاطره ی تلخ شهادت برادر رضایی را به زبان می آورد.
دراوج انقلاب، طاهره نیز پا به پای خواهران خود در راهپیمایی ها شرکت میکرد. خواهرش میگوید:«یک بار طاهره همراه من و خواهرانم به تظاهرات آمده بود. پلاکارد کوچکی را دستش دادم و فرستادمش جلوی صف. یکی سرم داد کشید که بچهی به این کوچکی را برای چه آوردهای تظاهرات؟ تیراندازی میکنند و او را میکشند. نمیدانم از اعضای کدام حزب بود که فریاد کشید و توهین کرد. من هم با عصبانیت گفتم: همین بچههای کوچک فردا بار این انقلاب را به دوش میکشند. برادرم – قاسم – که دانشجوی معماری دانشگاه علم و صنعت بود، گاهی کتابهای فخرالدین حجازی و شهید مطهری را با خودش میآورد و به ما میداد. ما هم مطالب کتاب را به طاهره میگفتیم. با این حال، طاهره که شیفتهی اطلاعات تازه بود، گاهی کتابها را از ما میگرفت و خودش میخواند. ما در آمل یک گروه بودیم که نوارها و اعلامیههای حضرت امام را دست به دست میچرخاندیم. طاهره اعلامیهها را زیر چادرش میگذاشت و شبهای روی دیوارهای کوچه میچسباند.» (۳)
با پیروزی انقلاب درانجمن اسلامی مدرسه به فعالیت پرداخت و توانست عده ای از دانش آموزان بی طرف را به سوی انقلاب راهنمایی کند ؛ اما این کار طبع پرشور و روح انقلابی او را راضی نمی کرد. گاهی در مدرسه به فروختن و امانت دادن کتاب های مذهبی می پرداخت. او هم چنین با شوق در انجمن اسلامی شهربانو محله ثبت نام کرد. رفتار و عمل او الگوی دیگران بود. همه جا با لباس ساده و حجاب اسلامی ظاهر میشد. روزهای دوشنبه و پنجشنبه را روزه میگرفت و نماز اول وقت را به دیگران توصیه میکرد. یک بار مرحوم دشتی در تکیهی آملی به خاطر شرکت در کلاس عقیدتی، کتاب حجاب شهید مطهری را به او هدیه داد.
هنوز خاطرهی کارهای او در یاد بچهها سبز و زنده است. کارهایی که موجی از حیرت و شادی در دل بچهها میریخت. عباس- برادر طاهره- در این باره دو خاطرهی جالب و به یاد ماندنی دارد:
«روز انتخابات ریاست جمهوری بود. روزی که شهید رجایی با اکثریت آرا به ریاست جمهوری ایران انتخاب شد. غروب وقتی به خانه برگشتم، دیدم بچههای کوچک دم در خانهی ما صف کشیدهاند. طاهره هم وسط حیاط ایستاده بود. جعبهی کوچکی شبیه صندوق رأی روی میز کنار طاهره بود و بچهها یکی یکی برگهای را داخل صندوق میانداختند. از طاهره پرسیدم: این صندوق چیه؟ گفت: این بچهها به سن قانونی نرسیدهاند و نمیتوانند رأی بدهند. این صندوق را درست کردم تا بچههای کوچه شیرینی رأی دادن را بچشند. با تعجب نگاهش کردم. با این سن کم، کارهای او همیشه به من آرامش میداد. یادم میآید در دبیرستان وحیدی آمل که طاهره آنجا درس میخواند، کتابخانهی کوچکی بود که منافقین آن جا را آتش زده بودند. طاهره با اعضای انجمن اسلامی مدرسه دست به کار شد و با کسبهی بازار حرف زد و از آنها کمکهای نقدی دریافت کرد. با همهی آن پولها کتاب خرید و دوباره کتابخانه را راه انداخت.»(۴)
شیفتهی هنر گرافیک بود و رمز و راز این هنر را از برادرش قاسم میپرسید. در دبیرستان با برپایی نمایشگاههای عکس، طراحی، خطاطی، نقاشی و کاریکاتور دانشآموزان را با این هنرها آشنا میکرد. طاهره در نوجوانی برای بچهها با کاغذ و مقواهای رنگی، قایق، عروسک و گل میساخت و ذوق هنری خود را به رخ خانواده میکشید. در تابستان سال ۶۰ برای برپایی یک نمایشگاه طراحی ذوق شکوفای خود را به نمایش گذاشت. او در این نمایشگاه طرحهایی دربارهی جنگ و پیروزی انقلاب از خود به یادگار نهاد. همیشه پای طرحهای خود کلمهی«طاها» را مینوشت. طاها اول نام و نامخانوادگیاش بود. میگفت: دوست دارم اسم سورهی قرآن پای نقاشیهایم باشد.
چند نمونه از هنرخوش نویسی اش به یادگار مانده که در برگه هایی جملاتی از امام خمینی را خط خوش نوشته است. شاید بتوان ازگزینش این جمله ها احوالات درونی او را دریافت. دربرگه ای نوشته است: " بکوشید تا هرچه نیرومند شوید درعقل و علم. اگرعلم باشد و تزکیه نباشد همان رژیم سابق پیش می آید " طاهره نیزخود را با عقل و علم و هنرنیرومند کرده و در پیوند روح خود با تزکیه به این سفارش امام خمینی جامه ی عمل پوشانده بود.
درجای دیگر نوشته است: " این فکر را که نمی توانیم خودکفا باشیم ازسر بیرون کنیم " مسلما کسی که این جمله ی امام را از میان هزاران سخن ارزشمند بزرگان برمی گزیند، حتما خود نیز به اهمیت خودکفایی آگاه است و می داند که انقلاب نوپای ایران نیازبه خودکفایی درهمه ی زمینه های اقتصادی و سیاسی دارد.
در مقاله نویسی هم دستی داشت. درمقاله ای با عنوان ایمان چیست؟ با ایمان کیست؟ چنین نوشته است:
ایمان همانند قله ای است پربرف و راهی که به آن ختم می شود پرپیچ و خم و خطرناک است. انسان باایمان باید آن را باتمام مشکلاتش طی کند...
ازخصوصیات دیگرمومن این است که باید آینه ی مومن دیگر باشد و اگر دید دوستش اشکال دارد باید در همان وهله ی اول با امربه معروف و نهی ازمنکر سعی کند او را ازخطر انحراف دور کند. همان طور که اگرانسان در آینه نگاه کند تصویرخود را در آن می بیند. اگرچیز بد و زشتی در او بود، آینه آن را نشان می دهد...
امروزه سعی می شود ازطرف دشمنان ولای مثبت را تبدیل به ولای منفی و ولای منفی را تبدیل به ولای مثبت نمایند. یعنی مومن را وادارند که با دشمن خود دوست باشد و با دوستش دشمن که این را از طریق مدرنیزه کردن و آزادی بی قید و شرط و بی بند و باری به افراد جامعه تحمیل می کند و مومن بی آن که متوجه باشد ممکن است در آن گرداب غرق گردد.(۵)
چند نامه از او به یادگار مانده است. در نامه ی محبت آمیز او به پاسداران انقلاب اسلامی چنین میخوانیم:
ای دلیران ایران که چون آسمان سرافراز و بزرگید! شما را سپاس می گویم...
شما را سپاس به فداکاری تان و جانبازی تان، سپاس به مکتب تان، ایمان تان، ایثارتان. برترین نمونه ی ایثار شهادت است ؛ شهادت طلبی و ایثار جان جهاد است و جهاد همانا دری از درهای بهشت است. ایمان به خدا و ایثار، جهاد در راه اوست که سبب پیدایش حرکت های عظیم اجتماعی و دگرگونی های بنیادی می شود و بی جهت نیست که می بینیم کسانی که می توانستند در کنج خانه ها راحتی را برگزینند، به طرف مشهدشان می روند تا شهادت دهند به مظلومیت عصرشان. همان طور که شهادت دادند به مظلومیت حسین علیه السلام. حال ما شهادت این نامداران را باید به گوش جهانیان برسانیم که آن ها می گویند به پیش ای دلاوران آینده سازفردای انقلاب! پیش به سوی افزایش توان و استعدادها و امکانات! پیش به سوی آرامش و اطمینان قلب های امت! پیش به سوی دانش وسیع مکتب اسلام، غنای فرهنگی، ایدئولوژی سیاسی! به پیش ای پاسداران اینده ی این انقلاب! (۶)
در نامهای دیگر برای کسی که در سنگر به مداوای مجروحین جنگی میپرداخت، چنین نوشت:
«حتی یک لحظه شاید نتوانی به این نامه نظر بیفکنی، چون مجروحان در جلویت صف کشیدهاند و رگبار مسلسل و توپ و نارنجک بر بالای سرت در پروازند. ای کاش میتوانستم با تو به جبهه آیم و مسلسلها را در آغوش گیرم؛ اما میدانم که چه خواهی گفت. من سنگر دیگری دارم و آن را هم چون تو حفظ خواهم کرد؛ هم چون تو که با وسایل اولیهی بسیار کم و غذای اندک در خط مقدم جبههای. شاید بر من عیبگیری که چرا به آگاهی دوستان و هم شهریانم نمیپردازم. باید به اشخاصی آگاهی داد که چشمها را بسته و گوشها را پنبه نموده و به شعار دادن بر سر چهار راهها مشغولند. شعار مرگ بر آمریکایی که معنی آن سازش با آمریکاست. میگویند باید در این جنگ حق با باطل سازش کند. باید میانجیگری را پذیرفت. آنها با شایعهسازی میخواهند مردم را گول بزنند. اما قرآن دستور داد: ملعونین اخذواقتلوا (برای شایعه سازان، قتل و اسیری و لعنت است)
میدانم که تو تا آخرین قطرهی خون خواهی جنگید، زیرا تو فرزند خلف کسانی هستی که در جهان همیشه برضد ستم میشوریدند. تو هم مثل آنها پیروز خواهی شد؛ زیرا اماممان- این بت شکن عصر- گفت: آمریکا هیچ غلطی نمیتواند بکند.
نگرانی من و تو ای خواهرم! این است که مبادا سازشی صورت گیرد و خونهای شهیدان به هدر رود و نتوانیم ندای امام را به گوش جهانیان برسانیم که ندای امام همان ندای اسلام است. اما میدانم که هرگز سازشی صورت نخواهد گرفت؛ زیرا تمام ارگانهای مملکتی در دست ملت و نمایندگان ملت است.
من و تو ای دوست! با هم به جنگ اسراییل که فلسطین را اشغال کرده است میرویم و دوباره فلسفهی شهادت را زنده خواهیم کرد. صفهای طولانی برای شهادت تشکیل خواهیم داد و روزهی خون خواهیم گرفت.» (۷)
دلش برای حضرت امام میتپید. در طرحهایش این شیفتگی را به تصویر میکشید. در لحظههای دلتنگی با کشیدن تصویر امام، شادی را در دلش میریخت. به پیامهای او اهمیت می داد. پیامهای شانزدهگانهاش را به دانشآموزان نکته به نکته رعایت مینمود. آرزوی دیدار امام در دلش موج میزد. برادرش – عباس – میگوید:
«یک روز دوان دوان از مدرسه به خانه برگشت. کفشهایش را درآورد و پرید توی اتاق. نفس نفس میزد. از خوشحالی زبانش بند آمده بود. نمیدانستیم چه اتفاقی افتاده. چند لحظه صبر کرد و بریده بریده گفت: قرار است چند روز دیگر بچههای مدرسه را به دیدار امام ببرند.» (۸) طاهره با اعضای انجمن اسلامی دبیرستانهای دخترانهی آمل در جماران به دیدار حضرت امام شتافت. در بهشتزهرا کنار مزار آیتالله شهید بهشتی میثاق بست که در مسیر روشنشان گام بردارد. خاطرات این سفر روحانی مدتها در یادش سبز بود. بعد از بازگشت از این سفر یک شب خواب دید سفرهای گستردهاند و شهیدان دور تا دور سفره نشستهاند. طاهره به صورت تک تک شهدا چشم دوخت. شهید فضلی و شهید قدیر را که از شهدای انجمن اسلامی محل بودند بینشان دید. آیتالله بهشتی چند دقیقهای برای آنها حرف زد. وقتی دید طاهره گوشهای ایستاده به او هم تعارف کرد سرسفره بنشیند. وقتی صبح کنار سفرهی صبحانه خوابش را برای مادر و عباس تعریف کرد، به آرامی گفت: من شهید میشوم. عباس به یاد انشای طاهره افتاد که اول نوشته بود دوست دارم فلسفه بخوانم؛ اما در پایان نوشت به من الهام شده که پیش خدا خواهم رفت. هر وقت عباس از او میپرسید:
- در آینده میخواهی چه کاره شوی؟
میگفت:
- من آیندهای ندارم.
شب ششم بهمن حنابندان خواهر طاهره بود. یکی از خواهرانش دراین باره می گوید:
«برای طاهره لباسی دوختم که عروسی تنش بپوشد. او لباس و پول هفتگی اش را که از پدر گرفته بود توی بقچه ای گذاشت و برد به ستاد نماز جمعه و گفت: این لباس و پول را به یک فرد نیازمند بدهید. بعدا ازش پرسیدم: پیراهنت کو؟ به لباسش اشاره کرد و گفت: من که لباس دارم. لباس نو را دادم به یک فرد نیازمند. کسانی پیدا می شوند که محتاج این لباس ها هستند. من که خدا را شکر چیزی کم ندارم. هر وقت ششم بهمن می شود یاد این خاطره می افتم.» (۹)
صبح روز ششم بهمن با تعطیلی مدرسه، طاهره به خانه برگشت و خبر درگیری را به خانواده داد. پدر از بستر بیماری برخاست و کیسههای برنج را گوشهی حیاط خالی کرد و به بچهها گفت:
- اینها را ببرید و برای بسیجیها سنگر بسازید.
مینا حسینی- دوست صمیمی و هم کلاس طاهره- درباره آن روز میگوید:
«از مهرماه سال ۶۰ من و طاهره هم کلاس بودیم و روی یک میز مینشستیم. خیلی زود با هم صمیمی شدیم و او حکم راهنمای مرا پیدا کرد. او فرزند بزرگ خانواده نبود و برادرها و خواهرهای بزرگترش او را راهنمایی میکردند؛ ولی من فرزند بزرگ خانواده بودم و کسی نبود که در زمینهی فعالیتهای اجتماعی راهنمایم باشد. به همین دلیل وقتی دیدم او مشغول این گونه فعالیتهاست، علاقمند شدم که در کنارش باشم و کمکش کنم.
یادم هست یکی از همکلاسیهای ما به شدت تحت تأثیر خواهرش قرار داشت که عضو منافقین بود. طاهره سعی میکرد با آرامش و محبّت، حقایق را به او بفهماند. پدر این دختر از تحصیل کردههای سرشناس آمل بود. تلاشهای طاهره را برای روشنگری بچهها میدیدم و هزاران سوال در ذهنم مطرح میشد که تا آن روز به آنها فکر نکرده بودم.
روز ۶ بهمن ۶۰ رفتم مدرسه و دیدم مدیر اعلام کرد که مدرسه تعطیل است و برگردید به خانههایتان. شهر شلوغ بود و آنها هیچ مسوولیتی را در قبال حفظ جان ما قبول نمیکردند. ما در خانه تلفن نداشتیم و نمیتوانستم به خانوادهام اطلاع دهم که سالم هستم. از طرفی هم به شدت ترسیده بودم و نمیتوانستم تنهایی به خانه برگردم. طاهره گفت: نترس، من تو را میرسانم. اول میرویم خانه ما، بعد با هم به خانهی شما میرویم.
به خانهی طاهره که رسیدیم مادرش گفت: بچههای سپاه به ملافه و باند و مواد ضدعفونی و دارو نیاز دارند. با طاهره به خانهی همسایه رفتیم و این چیزها را جمعآوری کردیم. بعد طاهره گفت: بیا برویم خون بدهیم. رفتیم به درمانگاه آمل و دیدیم صف طولانی جلوی درمانگاه آمل تشکیل شده. مدتی ایستادیم، دیدیم فایده ندارد و به این زودیها نوبت ما نمیشود. به خانهی طاهره برگشتیم. مادرش گفت: بروید برای بچهها نان تهیه کنید.
رفتیم و نان خریدیم و برگشتیم. در خانهشان جنب و جوش زیادی دیده میشد و هر کس به نوعی درگیر کاری بود. دوباره به ما گفتند باید نان بخرید. من گفتم: خیلی دیرم شده و خانوادهام نگران خواهند شد. طاهره گفت: با هم ناهار میخوریم و بعد به خانهی شما میرویم و به آنها خبر میدهیم که سالم هستی. از همان جا هم نان میخریم و با هم بر میگردیم و شب را خانهی ما میمانی. ناهار که خوردیم خواهرش یک اسکناس بیست تومانی به ما داد و گفت: همه را نان بخرید.
با هم راه افتادیم و به خیابان آمدیم. از وضعیتی که در شهر بود به شدت وحشت کرده بودم. از هر طرف صدای تیراندازی میآمد. آقایی به ما اشاره کرد که برویم داخل آن چاله. بعدها فهمیدیم که آن مرد، محمد شعبانی، فرمانده سپاه آمل بود. هر دو روی زمین دراز کشیدیم. نمیدانستم طاهره چه وضعیتی دارد. من به دیوار نزدیکتر بودم و طاهره طرف دیگر بود. ناگهان احساس کردم طاهره صدایم میزند. سرم را آرام برگرداندم و دیدم طاهره روی زمین است.
آقای شعبانی گفت: بلند شوید و از این جا بروید. من آرام آرام خودم را روی زمین کشیدم و خیالم راحت بود که طاهره هم پشت سرم میآید. بلند شدم و رفتم پشت دیوار. یکی از بچههای محلهمان را دیدم. گفت: چرا ایستادهای و نمیروی؟ گفتم: منتظر دوستم هستم. گفت: دوستت از آن طرف رفت، تو برو خانهتان. خیالم راحت شد.
آن آقا مرا رساند به خانهمان. وقتی رسیدم خانه، متوجه شدم پدرم هم زخمی شده و کسی نمیداند او را کجا بردهاند. چون تلفن نداشتیم، آن شب نفهمیدم بالاخره طاهره به خانهاش رسید یا نه. وقتی خوابیدم خواب دیدم آرام از پلههای درمانگاه آمل بالا میروم. طاهره بالای پلهها با لباس بسیار قشنگی ایستاده بود. همین که مرا دید، لبخندی زد و دستش را به نشانهی خداحافظی برایم تکان داد.
صبح که بیدار شدم، مادرم میخواست برود از پدرم خبر بگیرد. من که وضع روحی مناسبی نداشتم در منزل ماندم. مادرم بعد از این که فهمید پدرم را در بیمارستان امیرکلای بابل بستری کردهاند، به خانهی طاهره رفت و از خانوادهاش سراغ او را گرفت. آنها فکر میکردند طاهره شب را در منزل ما مانده، با نگرانی پرس و جو کردند و متوجه شدند طاهره شهید شده و او را به بیمارستان بابل بردهاند.» (۱۰)
پیکر طاهره را در یک تشییع جنازه ی باشکوه در باران اشک مردم انقلابی آمل و شهرهای اطراف در امام زاده ابراهیم این شهر به خاک سپردند. سالها از پرپر شدن گل نوشکفتهی مادر می گذرد. هر چند یاد و خاطرهی آن روز بغض در گلویش میفشارد؛ اما همیشه از جگر گوشهاش با غرور یاد میکند.
پینوشت:
(۱،۲،۳)گفتوگو با خواهر شهید - ۱۳۸۸ - پرونده شهیده - آرشیو بنیاد شهید و امور ایثارگران آمل
(۴)گفتوگو با عباس هاشمی - برادرشهید - ۱۳۸۸ - پرونده شهیده - آرشیو بنیاد شهید و امور ایثارگران آمل
(7،6،5)پرونده ی شهیده - آرشیو کنگره بزرگداشت ده هزار شهید مازندران
(۸)گفتوگو با عباس هاشمی - برادرشهید - ۱۳۸۸ - پرونده شهیده - آرشیو بنیاد شهید و امور ایثارگران آمل
(۹)گفتوگو با خواهر شهیده - آرشیو کنگره بزرگداشت ده هزار شهید مازندران
(۱۰)گفتوگو با مینا حسینی - دوست شهیده - ۱۳۸۸ - آرشیو بنیاد شهید و امور ایثارگران آمل
بخشی دیگر از زندگی شهید بزرگوار
سید قاسم هاشمی (برادر شهید) نقل می کند: قرار شد اولین تظاهرات زنان علیه رژیم ستمشاهی در آمل، برگزار شود. تظاهراتی که بسیار اهمیت داشت. جنب پل معلق، کنار سینما بهمن، زنان یکی یکی جمع شدند و با سر دادن شعار، به راه افتادند. آقایان این جمعیت را همراهی می کردند و مواظب خانم ها بودند تا خدای ناکرده اتفاقی نیفتد؛ چراکه رژیم به شدت عصبانی بود. تمامی خواهرانم در این تظاهرات حضور داشتند. آن روز حدود ۵۰ زن در راهپیمایی شرکت کردند. من و عده ای از دوستان دانشجویم از گردانندگان اصلی آن تظاهرات بودیم. ۵ ماه بود که دانشگاه تعطیل شده بود و ما در آمل بودیم. لذا هدایت و تعیین خط و ربط تطاهرات کنندگان به عهده ی ما بود. طاهره و عصمت، خواهران ۱۰ و ۶ساله ام در حالی که چادر به سر داشتند، جلوی صف تظاهرات قرار گرفتند. عصمت جلوتر بود و طاهره هم پشت سرش حرکت می کرد.
طاهره و عصمت، از جمله تظاهر کنندگان کوچکی و کم سنی بودند که حضورشان توجه همه را به خود جلب کرده بود. برخی از دوستان به ما اعتراض می کردند که چرا این دو بچه را با چادر می فرستید جلو. این حرکت، خطر زیادی دارد. لااقل آن ها را در وسط جمعیت قرار دهید. دوستانم فکر می کردند من آن ها را به جلوی صف فرستادم ؛ در حالی که آن ها خودسر به جلوی صف رفته بودند.
عاشق حضور در تظاهرات ها بود
سیده معصومه هاشمی (خواهر شهید) نقل می کند: علاقه طاهره به شرکت در تظاهرات علیه شاه زیاد بود. چیزی به پیروزی انقلاب نمانده بود که این تظاهرات ها به کار روزانه ما بدل شده بود. سعی داشتیم دور از چشمان طاهره در تظاهرات شرکت کنیم. چون این تجمعات، همیشه آرام نبود؛گاهی اوقات مجبور می شدیم، فرار کنیم و در این صورت، طاهره دست و پاگیر بود.
تلاش می کردیم تا مخفیانه همدیگر را خبر کنیم و از منزل خارج شویم ولی زیرکی طاهره، بیشتر از تدبیر و مخفی کاری های ما بود. بلافاصله متوجه می شد و چون دوست داشت، اصرار می کرد و ما مجبور می شدیم او را همراه خودمان ببریم. در یکی از تظاهرات ها در قسمت پشت مصلای آمل که به درگیری منتهی شد، تانک ها و سربازان هجوم آوردند، راه را به روی مردم بستند و به جز یک کوچه باریک، راه فراری باقی نگذاشتند. مردم به سمت آن کوچه هجوم آوردند. من و خواهرانم مواظب بودیم که خدای ناکرده طاهره شهید نشود. همگی فرار کردیم، به طرف منزلی که درش باز بود و پناه گرفتیم. در همین درگیری و تیراندازی ها بود که شهید محبی در مقابل چشمان مان شهید شد. صدای تیراندازی سربازان شاه، بسیار وحشتناک بود. همه سعی می کردند، فرار کنند و تیر نخورند.
سیده عصمت هاشمی (خواهر شهید) نقل می کند: در دبیرستان با برپایی نمایشگاه های عکس، طراحی، خطاطی، نقاشی و کاریکاتور، دانش آموزان را با هنر آشنا می کرد. طاهره در نوجوانی برای بچه ها با کاغذ و مقواهای رنگی، قایق، عروسک و گل می ساخت و ذوق هنری اش را به خانواده نشان می داد.
در تابستان سال ۶۰، تصمیم گرفت یک نمایشگاه طراحی برپا کند. او در آن نمایشگاه، طرح هایی درباره جنگ و پیروزی انقلاب از خود به یادگار گذاشت.
در همان سال، مسوولین مدرسه از او خواستند، نمایشگاهی از طراحی، نقاشی و آثار هنری خودش را به نمایش بگذارد.
ذوق هنری
سیدقاسم هاشمی (برادر شهید) نقل می کند: طاهره در فعالیت های گرافیکی با من مشورت می کرد، چند ماه از سال ۵۹ که در آمل بودم، از نزدیک کارهای او را می دیدم. مشاوره ی او با من در زمینه گرافیک، فقط سئوال و جواب هایی در مورد تکنیک کار هنری بود. طاهره برای انجام فعالیت های گرافیکی، دوره آموزشی نرفته بود بلکه ذوق و شوق خاصی در وجودش نهفته بود که باعث بروز چنین آثاری از او شد.
کارهای گرافیکی که برای دانشگاه علم و صنعت ایران انجام می دادم را با لذت هر چه تمام تر نگاه می کرد و همین نگاه و تماشا، شده بود کلاسی برای آموزش گرافیک اش.
نبوغ بالایی در گرافیک داشت و از ویژگی های طرح های هنری و گرافیکی او که او را ممتاز ساخت، قالب ها و محتوای انقلابی و سیاسی کارهایش بود. طاهره به خوبی مفاهیم سیاسی و انقلابی را به تصویر می کشید.
در اوایل انقلاب که با کمبود امکانات چاپ عکس مواجه بودیم، تصاویر امام و دیگر شخصیت ها و عکس های شهدا را با دست می کشید و همین نقاشی ها در تابلوهای بزرگ نصب می شد.
زنگ تفریح های فرهنگی
خانم صادقی (هم کلاسی شهید) نقل می کند: زنگ تفریح طاهره، مساوی بود با فعالیت فرهنگی. به محض این که زنگ کلاس زده می شد، می رفت به دنبال کارهای فرهنگی مدرسه. من دستیار طاهره در تهیه روزنامه دیواری بودم، کارهایی که انجام می دادم، زیر نظر او بود. از نظر خطاطی، یک بود و نفر دومی برای خطاطی در مدرسه وجود نداشت.
در جمع کردن بچه ها و واگذاری کارها به آ ن ها، مهارت خاصی داشت. با رفتار خاص، آرامش و صبر، همه را جذب می کرد و طراحی و نقاشی هایش، در کنار خطاطی زیبا، بچه ها را شیفته خود می کرد.
تبحر خاص، در کشیدن تصویر حضرت امام
یکی از همکلاسی های شهید نقل می کند: یک روز، کنارش نشسته بودم، طاهره از هر فرصتی استفاده می کرد، کاغذ و وسایل نقاشی، همیشه در اختیارش بود، با اندکی تأخیر تا نگاهم به سمت او رفت، دیدم، در حال کشیدن تصویر حضرت امام است. بلافاصله و با چهار - پنج حرکت هنری، عکس امام کشیده شد. باورکردنی نبود، خیلی خوشم آمد و به او گفتم: «طاهره! به من هم طراحی یاد می دی؟» گفت: «باشه» و همان لحظه شروع کرد به آموزش و خیلی زود طراحی را به صورت غیر حرفه ای به من آموخت. در کشیدن تصویر امام خمینی(ره) تبحر خاصی داشت و این مهارت از علاقه زیادش به امام، سرچشمه می گرفت.
ماجرای طرح گرافیکی ۱۷شهریور سیده عصمت هاشمی (خواهر شهید) نقل می کند: از طرف مدرسه، سفارش داده بودند، به مناسبت یوم الله ۱۷شهریور، طراحی کند. طاهره در منزل بود که شروع کرد به طراحی. یکی از دوستانم هم در منزل مان بود. طراحی طاهره با جوهر انجام می شد. دوستم ناخودآگاه، ضربه ای به شیشه ای که در آن جوهر بود، زد و جوهر ریخت روی طرح. اتفاقاً اواخر کار طراحی اش بود. حسابی هم روی طرح کار کرده و وقت گذاشته بود. انتظار عصبانیت و پرخاشگری طاهره را می کشیدیم ولی او هیچ عکس العملی نشان نداد. فکر کردم از خیرش می گذرد و کار را رها می کند ولی این کار را نکرد و طرح را ترمیم کرد. طوری که اصلاً فکرش را نمی کردم. بعدها طرح ۱۷شهریور او را دیدم که در مجله ای چاپ شده بود و او به خوبی از رنگ پاشیده شده روی طرح، استفاده کرده بود.
طاها
سیدقاسم هاشمی (برادر شهید) نقل می کند: طاهره معمولاً نامش را زیر هر اثر هنری، می نوشت. در سالهای قبل و بعد از پیروزی انقلاب، خانم ها، زیاد در کارهای گرافیکی ورود نداشتند و از منظر اجتماعی، نوشتن نام یک دختر نوجوان زیر آثار هنری، عرف نبود. از منظر فردی، شاید طاهره نمی خواست، نامی از او برده شود کما این که رفتار متواضعانه اش در دیگر امور اجتماعی و سیاسی، همین مطلب را تأیید می کند. طاهره همانند دیگر هنرمندان تصمیم گرفت تا نامی به عنوان تخلص هنری برای درج در آثارش انتخاب کند. به همین خاطر، نام یکی از سوره های قرآن را برگزید. طاهره دو حرف اول نامش «طا» و دو حرف اول نام خانوادگی اش «ها» را انتخاب کرد و به یکدیگر چسباند و نام اختصاری اش «طاها» شد.
تفکرات تربیتی
سیده عصمت هاشمی (خواهر شهید) نقل می کند: طاهره، کلاس پنجم و من هم کلاس اول ابتدایی بودم. دانش آموزان تنبل، تنبیه می شدند. روش های تنبیه متفاوت بود، یکی از تنبیه های تحقیرآمیزی که معلم کلاس پنجم انجام می داد، این بود که دانش آموزان تنبل، باید دانش آموزان کلاس اول را کولی می دادند. برحسب اتفاق، روزی مرا صدا زدند و به کلاس پنجم بردند. من هم مثل بقیه، روی کول یکی از همکلاسیهای طاهره سوار شدم. طاهره نه تنها مرا منع کرد، بلکه به من گفت: «عصمت! این روش تنبیه کردن، درست نیست. اگر هم تو را صدا زدند، دیگر قبول نکن، چون اگر شما نیایید، بچه های کلاس پنجم تحقیر نمی شوند.» از من خواست به بچه های کلاس اولی بگویم که زیر بار این کار نروند و حتی در صورت نیاز، فرار کنند. از آن به بعد ما بچه های کلاس اولی به خواسته طاهره عمل کردیم و موفق شدیم. طاهره با این اقدام، سیستم تنبیه دانش آموزان را تغییر داد.
خواندن سرود انقلابی در مدرسه و روحیه بخشی به مردم
سیده عصمت هاشمی (خواهر شهید) نقل می کند: صبح روز ششم بهمن، وقتی به مدرسه رسیدم، هر یک از بچه ها، چیزی می گفت؛ بعضی ها از خون هایی که در خیابان ریخته بود، می گفتند. عده ای از مقرها و ساختمان هایی که به دست مهاجمان افتاده بود، حرف می زدند. گاه با تعجب و گاه همراه با ترس و وحشت، با هم صحبت می کردند.
مدرسه را تعطیل اعلام کردند ولی گفتند برای امنیت بچه ها اجازه نمی دهند که به تنهایی به خانه بروند. هر کس که بزرگترش می آمد، می توانست بچه اش را ببرد. بعضی ها که در منزل تلفن داشتند، به مدرسه زنگ می زدند و جویای حال بچه هایشان می شدند و به دنبال شان می آمدند. برخی از والدین خبر از درگیری نداشتند یا دلواپس بچه هاشان نبودند و گمان می کردند که کلاس درس دایر است و دیرتر به دنبال فرزندان می آمدند. ی عده ای هم اصلاً نیامدند. بنابراین تعداد زیادی از ما تا ظهر در مدرسه ماندیم و در حیاط مدرسه با صدای بلند، سرودهای انقلابی می خواندیم. در حین سرودخوانی، طاهره با دوستش وارد مدرسه شد. وقتی او را دیدم، فکر کردم، می خواهد مرا به خانه ببرد. به طاهره گفتم: «ما اینجا خودمان برنامه داریم و الآن به خانه نمی آیم.» طاهره گفت: «من نیامدم تو را ببرم. آمدم به شما بگویم که به کارتان ادامه دهید. چون صدای سرود شما تا آن سوی خیابان می رسد و به مردمی که ترسیده اند، روحیه می دهد. »
طاهره همین حرف را با معلم تربیتی مدرسه (خانم قربان پور) هم در میان گذاشت و او هم حرف های طاهره را با بچه ها مطرح کرد و بچه ها با روحیه و انگیزه بیشتری به خواندن سرود ادامه دادند.
متن نامه این شهیده بزرگوار را در ادامه می خوانید…
به نام خدا
نامه ای می نویسم برای تو دوست در جنگم ، ای دوست جان بر کفم ، ای دوست شریفم . نامه ای که شاید از آن کوه مشکلات که بر سرت فرود آمده است بکاهد . هر چند که این نامه برایت سودی ندارد . برای تویی که در سنگر به مداوای مجروحان جنگ اعم از ایرانی و یا غیر ایرانی می پردازی . من این نامه را در حقیقت برای دوستانم می بایست می نوشتم اما روزگار را چه دیدی باید نوشت برای تو که حتی یک لحظه شاید نتوانی به این نامه نظری بیفکنی ، چون مجروحان در جلویت صف کشیده و رگبار مسلسل و توپ و نارنجک بر بالای سرت در پروازند.
ای کاش می توانستم با تو به جبهه آیم و مسلسل ها را در آغوش گیرم ، اما می دانم که چه خواهی گفت ، بله من سنگر دیگری دارم و سنگرم را همچون تو حفظ خواهم کرد ، همچون تو که که با وسایل اولیه بسیار کم و غذای اندک در خط مقدم جبهه ای . شاید بر من عیب بگیری که چرا به آگاهی دوستان و همشهریانم نمی پردازم . می دانم اما آگاهی دادن به کدامین مردم ؟ به مردم جان بر کف شهرم ! نه می دانم که نمی گویی ! زیرا باید به اشخاصی آگاهی داد که چشم ها و را بسته و گوش ها را پنبه نموده و به شعار دادن در سر چهار راه ها مشغولند . شعار مرگ بر آمریکایی که معنی آن سازش با آمریکاست ! می گویند که باید در این جنگ ، حق با باطل سازش کند . باید میانجیگری را پذیرفت و ملتی را که بیست سال زیر ستم بعثیان بود تنها گذاشت .
آنها با شایعه سازی می خواهند مردم را گول بزنند ، اما قرآن دستور داد برای شایعه سازان قتل و اسیری و لعنت است . می دانم که تو تنها برای ملت ایران نمی جنگی بلکه برای ملت عراق هم می جنگی و ملت جان بر کف و شهید داده ما و عراق پشتیبان تو هستند . اگر تو شهید بشوی صدها نفر بعد از تو می آیند و سنگرت را حفظ خواهند کرد . ملتی که برای هر قطعه از این میهن خون ها فدا کرد ، دیگر سازش با نوکران آمریکا و شوروی این دشمنان اسلام را جایز نمی داند .
می دانم که تو تا آخرین قطره خون خواهی جنگید ، زیرا تو فرزند خلف کسانی هستی که در جهان همیشه بر ضد ستم می شوریدند و تو هم مانند آنها پیروز خواهی شد زیرا اماممان ، این بت شکن عصر گفت : آمریکا هیچ غلطی نمی تواند بکند و در جای دیگر گفت : ما مرد جنگیم آقای کارتر نباید ما را از جنگ بترساند . البته به یاری خداوند ، زیرا این خداوند بود که آمریکا را در حمله نظامی به ایران در طبس نابود کرد . شن های بیابان این مأموران الهی چون ابابیل بر سرش ریخت و تمام آن تجهیزات را نابود کرد و این بار هم کید شیطان بر هم ریخت چون خداوند در قرآن فرمود ” ان کید الشیطان کان ضعیفا ” بلی حیله شیطان ضعیف است زیرا در این زمان هم به یاری خدا و هوشیاری ملت و بیداری ارتش و جان بر کفان سپاه و بسیج مانع رسیدن آمریکا به هدف شومش گردید .
من به تو خواهرم و برادرم که در سنگرید ، پیام می دهم که خواهم آمد و انتقام خون های نا به حق ریخته را خواهم گرفت . نگرانی من و تو ای خواهرم اینست که مبادا سازشی صورت گیرد و خون های شهیدان به هدر رود و نتوانیم ندای امام را به گوش جهانیان برسانیم ، که ندای امام همان ندای اسلام است . اما می دانم که هرگز سازشی صورت نخواهد گرفت، زیرا تمام ارگان های مملکتی در دست ملت و نمایندگان ملت است و من و تو ای دوستم با هم به جنگ اسرائیل که فلسطین را اشغال کرده است می رویم و از آن جا به سادات ها و شاه حسن ها و حسین ها و ملک خالدها خواهیم گفت که به سراغتان خواهیم آمد و دوباره فلسفه شهادت را زنده خواهیم کرد و صف های طولانی برای شهادت تشکیل خواهیم داد و روزه خون خواهیم گرفت .